سرودها،
ترانه ها و نوحه ها، بسته به علاقه اشخاص، یکی از بهترین و سرگرم کننده
ترین راههای آموزش هر موضوعی بویژه زبان است. در این زمینه زبان عربی مطمئنا یکی از غنی ترین زبانهای دنیاست. 22 کشور عربی
دنیا بویژه لبنان، مصر و سوریه تولیداتی در این زمینه موسیقی که در سطح
جهان حرف برای گفتن دارد و تبدیل به یکی از جذابترین بخشهای فرهنگ جهان عرب
شده است.
برای استفاده از سرودها و ترانه های عربی حتما باید متن و ترجمه آنها را هم داشته باشیم. بعد از آن تکرار شنیدن و خواندن سرودها و ترانه ها کم کم تاثیر آموزشی خود را خواهد گذاشت.
در این پست ترانه ای کودکانه به زبان عربی با متن و ترجمه فارسی آن خدمتتان تقدیم می شود. ترانه ضفدعة ( قورباغه) از شبکه کرامیش.
دانلود از لینکهای زیر:
منبع: عربی برای همه
متن ترانه قورباغه
ضفدعة نقنق نقنوقة
قورباغه قور قور قور قوری
عند الجدوول مخلوقة
کنار جویبار به دنیا اومده
کانت تسبح جوا المایة وطلعت فجأة معجوقة
داشت توی آب شنا می کرد که یهو هاج و واج بیرون اومد
لسانه طویل بجوا تمه
زبونش درازه و داخل دهانشه
. برمائیة بتشبه امه
دوزیسته و شبیه مامانشه
تحت المایة بینبض قلبه
قلبش زیر آب تند تند میزنه
لو کانت المایة غمیقة
اگه آب تیره و گل آلود باشه
بالبر بتعیش وبالمایة
هم تو خشکی زندگی می کنه و هم تو آب
بتبیض کتیر وکم هی
خیلی تخم می گذاره و چقدر زیاد
بالمستنقع متخفیة
تو باتلاق ( برکه) قایم میشه و
تتنفس مانا مخنووقة
( موقعی که تو برکه است) نفس می کشه و خفه نمیشه
متن و ترجمه: محمد باقر اسدی
منبع: عربی برای همه
نویسندگان | |||||||||||
رسول حیدری | |||||||||||
چکیده | |||||||||||
چکیده
امروزه، شعر معاصر عرب چهرة جدیدی از خود به جهانیان عرضه کرده است. از نظر ساختاری علاوه بر قالب شکنی- که یکی دو دهة بعد از شعر فارسی رخ داد- نحوة کاربرد تعابیر و واژگان، وسعت خیال، مهارت شعرای عرب در تصویر آفرینی و مسائلی از این دست، شعر معاصر عرب را به کلی متفاوت از گذشته خویش کرده است. از نظر محتوایی نیز شعر معاصر عرب چهرة جدیدی به خود گرفته است؛ علاوه بر توصیفات طبیعی و عاشقانه سرایی و توجه خاص به جنس زن، که تقریباً از مضامین رایج شعر عرب است، بروز برخی مسائل جدید نیز باعث تغییر شعر عرب در ساحت اندیشه شده است؛ جنگ جهانی اول و دوم، نهضت مقاومت فلسطین، جنگ شش روزة اعراب، استعمار و همچنین آشنایی جهان عرب با دنیای غرب و به تبع آن تغییرات بنیادین در نوع زندگی و نحوة نگاه اعراب به جهان پیرامون، همه عواملی هستند که شعر امروز عرب را دستخوش تغییر کردهاند. اصلیترین نتیجة عوامل فوق در شعر امروز عرب، ایجاد روح ناامیدی و یأسی است که بر شعر این دوره سایه افکنده است، تا جایی که از این اشعار، با عنوان خاص «عبیثیه» یاد میشود. بدر شاکرسیاب، نازک الملائکه، نزار قبانی، عبدالوهاب بیاتی، آدونیس، بلند الحیدری و محمد مفتاح الفیتوری، شعرایی هستند که نمونه اشعارشان در نوشتار حاضر بررسی شده است. | |||||||||||
کلیدواژگان | |||||||||||
شعر عرب؛ شعر معاصر عرب؛ عشق؛ غربت؛ اندوه | |||||||||||
شناسنامه علمی شماره | |||||||||||
مقدمهبیش از شش دهه پیش شعر عرب، همانند شعر فارسی دچار تحولاتی شد و گروهی از ادیبان جوان زمزمه تحوّل در شعر را سر دادند و با مطرح کردن قالب نو و زبان نو، شعر عرب را دستخوش تحولی شگرف کردند. تقریباً اکثر عواملی که در شکل گیری شعر نو فارسی دخیل بود، نظیر دست و پا گیر بودن شعر موزون و مقفّا، پاسخگو نبودن مضامین رایج شعر کهن به نیاز جامعه و مسائلی از این دست، در شکلگیری شعر نو عرب نیز دخالت داشت. از طرف دیگر با توجه به اتفاقاتی که در قرن نوزدهم رخ داد، سمت و سوی شعر عرب نیز تغییر کرد؛ محمد علی پاشا (مؤسس آخرین سلسله پادشاهی در مصر) تنها برای استفاده از صنعت جدید اروپا، آن هم به قصد تقویت سپاه خود و تحقق بخشیدن به مقاصد نظامی خویش، اقدامات چشمگیری انجام داد که به طور غیر مستقیم موجب تحولات اجتماعی- فرهنگی شد که هنوز هم تاریخ این تحولات با نام او همراه است.(شفیعی کدکنی، 1359: 9-38) حمله ناپلئون به مصر نیز نقطه تحولی است در بسیاری از زمینههای سیاسی و اجتماعی مصر و در نتیجه بسیاری از سرزمینهای عربی. (همان، 67) عوامل مهم دیگری نیز همچون: ارتباط با مغرب زمین، نفوذ مبلّغان اروپایی و آمریکایی به لبنان، رشد آموزش و همگانی شدن آن، فراگیر شدن نهضت ترجمه و بسیاری عوامل دیگر دست به دست هم دادند تا مسیر شعر عرب را تغییر دهند. شاعران عرب نیز مانند شعرای ایرانی، در نخستین برخورد با تمدن و فرهنگ غرب چنین تصور میکردند که تجدد فقط در حوزة معانی و اندیشهها امکان پذیر است و ضرورت دارد، چرا که حرمت سنّتهای شعری و سرمشقهای کلاسیک به حدی بود که کسی جرأت تغییر آنها را نداشت، لذا فقط مضامین غربی را در قوالب محترم قدمایی وارد میکردند اما در عرصة شعر فارسی، تقی رفعت، شمس کسمایی، میرزاده عشقی، جعفر خامنهای و ابوالقاسم لاهوتی به طور جدی در شکستن قداست قالب شعر کهن گامهایی برداشتند و سرانجام نیما به سال 1301 با انتشار شعر افسانه، شعر را وارد مرحله تازهای کرد. این رخداد در شعر عرب، توسط دو شاعر پیشگام عراقی، بدرشاکرالسّیاب و نازِک الملائکه شکل و بنیاد گرفت. البته در باب فضل تقدّم بدرشاکرالسّیاب یا نازِک الملائکه در بنیانگذاری شعر آزاد، بسیار سخن رفته است؛ نازِک الملائکه خود معتقد است که شعر «وبا»ی او که آن را در 1947 در بیست و چهار سالگی سروده و در دومین دفترش «شراره و خاکستر» (1949) آمده، نخستین شعر آزاد در مجموعة شعر امروز است، هر چند بسیاری بر خلاف این نظر معتقدند که اولین شعر آزاد شعری است که سّیاب به نام «آیا عشق بود آن»، در نخستین دفتر خود، «گلهای پژمرده» آورده است. صرف نظر از این مطلب، بدر شاکر از این حیث شاخصتر است که بینش او در نوگرایی همه جانبهتر بود و علاوه بر تحوّل در فرم و قالب شعر، بر یکپارچگی شعر و ارتباط درونی و انداموار عناصر آن در ساختاری هماهنگ ناظر بود (اسوار، 1381، 169). «مشهور است که پیشگاهنگان عراقی شعر نو، نازک، اسّیاب و البیاتی، با تأثیرپذیری از شعر انگلیسی، پیامبران این نهضت بودند». (عباس، 1384، 59). به هر حال این جریان با پیشقدمی این دو شاعر آغاز شد و به دنبال این دو، شعرای نوپرداز دیگری پا به عرصه گذاشتند. درست همان واکنشهایی که در برابر شعر نو فارسی به وجود آمد، در برابر شعر نو عرب نیز شکل گرفت؛ شعر نو آماج حمله کهن گرایان قرار گرفت؛ عدّهای شاعرانِ نوگرا را به ناتوانی در خلقِ دشوارترین صورت شعر که همان نظم کهن باشد، متّهم کردند و گروهی حرکت شعر آزاد را توطئهای بر ضد اصالت شعر عرب دانستند؛ و البته این اعتراض طبیعی مینماید؛ «قرنهاست اوزان عروضی شعر عربی که»«خلیل بن احمد فراهیدی» واضع علم عروض عربی کشف و استنباط نمود، بی منازع و بی رقیب بر شعر عربی حکم رانده و هنوز نیز سنگینی این سلطه احساس میشود» (رجایی، 1378، 559). اما با وجود تمام این مخالفتها، شعر نو با قدرت تمام پیش رفت و پیوسته بر وسعت مضامینش افزوده شد. «نخستین گامی که برای دگرگون ساختن اوزان عروضی قدیم برداشته شد، تجدید و نوآوری در وزنهای معهود و آشنای شعر بود. گونه گون کردن قافیه و تنوع در طول مصراعها به شیوه موشّح عربی یا فنّ مستزاد فارسی و تصرّف در عروض و ضرب مصراعها و ابیات و به کارگیری تدویر و زحافات نادر- که در مجموع از سنگینی وزن و غلبه یکنواختی آن بر شعر میکاهد- از جمله تمهیداتی بود که در این مرحله از تحول شعری به کار رفت» (رجایی، 1376، 410). پس از آن محتوای اشعار نیز همگام با رخدادهای نوظهور تغییر کرد و امروزه، پس از گذشت چندین سال از ظهور شعر نو، شعر نو در پی یافتن افقهای جدید و طرح نیازهای بشر است. در مجال حاضر به بررسی اشعاری از چند شاعر پیشرو در جریان شعر نو عرب میپردازیم. اگرچه با بررسی چند نمونه شعر نمیتوان داوری صائبی دربارة شعر نو عرب داشت، با این حال به نظر میرسد تا حدّی بتوان به مشخصههای شعر نو عرب نزدیک شد.
«بدرشاکرالسّیاب»سیاب، به عنوان بنیانگذار شعر نو عرب و مبدع شعر آزاد از معروفترین شعرای نو پرداز است و همانطور که در مقدمه گذشت، اولین شاعریست که بنیان وزن و قافیه را در هم ریخت. سیاب علاوه بر تجدید نظر در مبانی عروض و ایجاد زبانی پویا و رها، توجه خاصّی به هماهنگی و وحدت موضوع شعر داشت، همچنین با زبانی جدید وارد عرصه شد و کلمات و تعابیری به کار برد که کلمات خاص قاموسها نبود یا اگر بود مفهوم و مقصودی دیگر از آن برداشت میشد. لِاَنِّی غَریب (زان رو که من غریبم)
لِاَنِّی غَریبْ زان رو که من غریبم لِاَنَّ العراقَ الحَبِیبْ بدان سبب که محبوبم، عراق بَعیدٌ، و اَنِّی هُنا فی اشتیاقْ دور است و من اینجا اِلَیهِ، اِلَیها... اُنادِی: عراقْ در اشتیاق آنم و در اشتیاق او... فریاد بر می آورم: عراق! فَیرْجِعُ لی مِنْ نِدائی نَحِیبْ از بانگِ من آن مویه بر می گردد تَفَجَّرَ عَنْهُ الصَّدی که پژواک از آن در انفجار است اُحِسُّ بِاَنِّی عَبَرْتُ المَدی احساس می کنم که از کران اِلی عالَم مِنْ رَدی لا یجِیبْ تا به جهانی از مرگ در گذشته ام نِدائِی؛ که فریادم را پاسخ نمی خواهد گفت؛ و اِمّا هَزَرْتُ الغُصونْ و چون شاخه ها را می تکانم فَما یتَساقَطُ غَیرُ الرَّدی: جز مرگ فرو نمی افتد: حِجارْ سنگ است حِجارٌ و ما مِنْ ثِمارْ، سنگ است و میوه ای هیچ در کار نیست و حتّی العُیون حتی چشمانْ حِجارٌ، و حتی الهواءُ الرَّطِیبْ همه سنگ است، حتی هوای ژاله بار حِجارٌ ینَدِّیهِ بَعْضُ الدَّمِ. سنگی است که پاره ای خونش نمناک می کند حِجارٌ نِدائِی، و صَخْرٌ فَمِی فریاد من سنگ است، دهانم صخره و رِجْلای رِیحٌ تَجُوبُ القِفارْ پاهای من باد است و بیابان می پیماید.
زان رو که من غریبمسیّاب به عنوان شاعری رمز پرداز در شعر نو عرب، در شعر حاضر نیز در کاربرد واژگان هم از نظر فردی و هم از نظر نحوة ترکیب و جمله سازی، شیوهای بدیع آفریده است و باطبع شعر وی از نظر نحوة تأثیرگذاری و بازنمایاندن مضمون شعری متفاوت ظاهر شده است. در شعر «لانّی غریب»، سیاب غم غربت و دوری از عراق را به تصویر کشیده است. شعر در عین حالی که رمزآمیز و پر استعاره است، از جنبه رمانتیکی، شعری قوی است؛ دوری از وطن و غربت، درونمایهای است که در اشعار شعرای متأخر، مضمونی رایج به شمار میرود و سیاب نیز در شعر حاضر با استفاده از ترکیبات و واژگان خاص این غربت را به خوبی تصویر کرده است: لانّی غریبْ لانَّ العراق الحبیبْ بعَیدٌ ، وَ انّی هنا فی الشتیاق الیه، الیها... اُنادی: عراق شاعر حس دوری از وطن و نشنیدن پاسخ وطن را با پیش کشیدن جهان بی روح و پر از سکوت مرگ، دو چندان میکند، بخصوص با تعبیری بدیع، تسلط مرگ را تا به حدی میداند که از شاخهها نیز مرگ میریزد؛ اُحس بانّی عَبرْتُ المَدی الی عالم من رُدی لا یجیب ندائی واما هَززتُ العضونْ فما یتساقطُ غیر الرَّدی در جملات پایانی شعر نیز نحوة کاربرد واژگان و به طورکلی رنگ و نوع واژگان در القای این حس، تأثیری بسزا دارند واژگانی چون خون، صخره، بیابان: و حتی الهوا الرّطیب حجارٌ و حتی الهوا الرّطیب حجارٌ یندّیه بَعضُ الدَّمِ. حجارٌ ندائی و صَخْرٌ فَمی و رِجلای ریحٌ تجوبُ القفار ناگفته نماند که مرگ و غربت و مفاهیمی از این دست تنها مشخصه شعر سیاب نیست بلکه توصیفات طبیعی و عاشقانه نیز در شعر سیاب فراوان است، اما در شعر حاضر، حزن و اندوه و بیگانگی و غربت بیشتر نمود دارد. حزنی که شاید متأثر از فضای حاکم بر عصر سیاب باشد، عصری که جنگ جهانی دوم، مرگ و بیگانگی و حزن و اندوه را در زندگی عرب و غیر عرب وارد کرده بود و شاعران این دوره را به سمت اندوه سرایی کشانده بود. «نازِک الملائکه»نازک الملائکه بانویی است که در تحقیقات خود در باب شعر نو عرب از او ناگزیریم. نازک الملائکه مدعی است نخستین کسی است که قالب عروض کلاسیک را در هم شکسته و در قالب آزاد شعر سروده است. وی تمام مسائل مربوط به شعر آزاد را در کتاب جامع «قضایا الشعر المعاصر» به تفصیل بیان کرده است. اشعار نازک الملائکه، اشعاری است رقیق و رمانتیک، همچنین ساده و روان. عواملی چون روح زنانة وی، پرورش در خانوادهای مرفه و شیفتگی وی به آثار رمانتیکهای انگلیسی، اشعار وی را به، اشعاری احساسی و رمانتیک تبدیل کرده است. نِهایهُ السُّلَّم(انتهای پلکان)
مَرَّتْ اَیامٌ مُنْطَفِئاتْ روزهایی خاموش گذشتند لَمْ نَلْتَقِ لَمْ یجْمَعْنا حتّی طیفُ سَرابْ هیچ دیدار نکردیم نه حتی رؤیای سرابی ما را گرد آورد و اَنا وَحْدِی، اَقْتاتُ بِوَقْعِ خُطی الظُّلُماتْ و منم تنها، از صدای گامهای تاریکی توشه می گیرم خَلْفَ زُجاجِ النّافِذَهِ الفَظَّهِ، خَلْفَ البابْ در پس شیشة ناهنجار، پس پشت در و اَنا وَحْدِی... و من تنها تن... مَرَّتْ اَیاْم روزهایی گذشتند بارِدَهً تَزْحَفُ ساحِبَهُ ضَجَرِی المُرْتابْ سرد میخزیدند و ملال گمان آلودم را با خود میکشیدند و اَنَا اُصْغِی و اَعُدُّ دَقائِقَها القَلِقاتْ و من گوش میسپردم و دقایق مضطربشان را میشمردم هَلْ مَرَّ بِنا زَمَنٌ؟ اَمْ خُضْنا اللّازَمَنا؟ آیا زمان بر ما گذشته است؟ یا در بی زمانی رفته ایم؟ مَرَّتْ اَیامْ روزهایی گذشتند اَیامٌ تُثْقِلُها اَشْواقی. اَینَ اَنا؟ روزهایی گرانبار از دلتنگیهای من. کجایم من؟ ما زِلْتُ اُحَدِّقُ فی السُّلَّمْ همچنانم خیره در پلکان و السُّلَّمُ یبْدَأُ لکِنْ اَینَ نِهایتُهُ؟ پلکان آغاز میشود اما پایانش کجاست؟ یبْدَأُ فی قلبی حیثُ التِّیهُ و ظُلْمَتُهُ در دلم آغاز دارد، جای سرگردانی و تاریکی اش یبْدَأُ. اَینَ البابُ المُبهَمْ؟ آن در مبهم کجاست؟ بابُ السُّلَّمْ؟ در پلکان کجاست؟ ٭٭٭ مَرَّتْ اَیامْ روزهایی گذشتند لَمْ نَلْتَقِ، اَنْتَ هُناکَ وراءَ مَدی الاَحْلامْ هیچ دیدار نکردیم، تو در پس کرانِ رؤیاهایی فی اُفْقٍ حَفَّ بهِ المَجهولْ در افقی که ناشناختهاش فراگرفته است و اَنا اَمْشِی، و اَری، و اَنامْ و من ره میسپارم و میبینم و در خواب میشوم اَسْتَنْفِدُ اَیامِی و اَجُرُّ غَدِی المَعسولْ روزهایم را به سر میآرم و فردای شیرینم را برمیکشم فَیفرُّ إلی الماضِی المفقودْ و او به گذشته از کف رها می گریزد اَیامِی تَأکُلُها الآهاتُ مَتی سَتَعُودْ؟ روزهایم سوده و فرسودة آه کشیدنهاست، تو چه هنگام باز خواهی گشت؟ مَرَّتْ اَیامٌ لَمْ تَتَذَکَّرْ اَنَّ هُناکْ روزهایی گذشتند، هیچ نیاوردی به یاد فی زاوِیهٍ مِن قَلْبِکَ حُبَّاً مَهجُورا که در گوشهای از قلبت عَضَّتْ فی قَدمَیهِ الاَشْواکْ عشقی است جدا افتاده که خاربنانش در پای خلیدند حُبَّاً یتَضَرَّعُ مَذْعُورا و خود بیتاب ترس رو به تضرع می نهد هَبْهُ النُّورا تو نورش بخش ٭٭٭ عُدْ. بَعْضَ لِقاءْ بازگرد. پاره ای از دیدار یمْنَحُنا اَجْنِحَهً نَجتازُ اللَّیلَ ما را پر و بالی می بخشد که به آن از شب درمیگذریم فَهُناکَ فَضاءْ که فضایی آنجاست خَلْفَ الغاباتِ المُلْتَفّاتِ، هُناکَ بُحورْ در پس جنگلهای پیچاپیچ لا حَدَّ لَها تُرْغِی و تَمُورْ و دریاهای ناپیدا کرانه اَمْواجٌ مِنْ زَبَدِ الاَحْلامِ تُقَلِّبُها که کف بر می آرند و خیزاب می جهانند اَیدٍ مِنْ نُورْ و موجهایی از کف مایة رؤیاها ٭٭٭ عُدْ ، اَمْ سَیمُوتْ آیا باز می گردی، صَوْتِی فی سَمْعِکَ خَلْفَ المُنْعَرَجِ المَمْقُوتْ یا در پس آن خم منفور راه و اَظَلُّ اَنا شارِدَهً فی قَلْبِ النِّسْیانْ آوای من در گوش تو خاموش خواهد شد لا شی ءَ سوی الصَّمْتِ المَمْدُودْ وهیچ نخواهد بود فوقَ الاَحْزانْ جز سکوتی که بر اندوهان گسترده است لا شیءَ سوی رَجْعٍ نَعْسانْ هیچ جز پژواکی خواب زده یهْمِسْ فی سَمْعِی لَیسَ یعُودْ که به نجوایم میگوید: باز نخواهد گشت لا لَیسَ یعُودْ نه، باز نخواهد گشت
پایان نردباناین شعر، همچون بسیاری از شعرهای نو عرب، آکنده از یأس و ناامیدی است. پدیدهای که شاید بتوان گفت یکی از بارزترین ویژگیهای شعر معاصر عرب است. به طور کلی عاطفة حزن در شعر عربی نمود خاصی دارد. گاه این حزن و اندوه منجر به احساس بیهودگی میشود و لذا اشعار «عبیثیه» پدید میآید. عاطفة حزن و اندوه غالباً با تصورات شاعر از مرگ و نیستی و جدایی پیوند دارد. این شعر بیانگر آلام و رنجهای شخصی شاعر است؛ درد فراق. احساسات زنانه شاعر به این یأس و اندوه دامن زده است و نوع بیان نازک الملائکه، شباهت بسیاری به اشعار فروغ دارد؛ تکرار جمله «مرّت ایام» (روزها گذشت) در جای جای شعر، یادآور شعر مشهوری از فروغ است؛ شعرِ «ایمان باوریم به آغاز فصل سرد» که فروغ نیز در این شعر با تکرار «زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت»، گذشت زمان را غمگنانه بیان میکند و پس از هر بار تکرار، یأس و ناامیدی خود را با جملاتی گیرا بیان میکند. همچنین تکرار «انا وحدی» (من تنها تن) یادآور آغاز همین شعر فروغ است: «و این منم زنی تنها، در آستان فصلی سرد» (فرخزاد، 1379: 311). شاعر هر چند در این شعر از دوری یار و نیامدنش اندوهناک است و این دوری و این اندوهناکی را به زیبایی بیان میکند، امّا سراسر شعر به طوری ملال آور، تکرار مکررات است، بدین صورت که وی در تمام شعر، از یک شیوة پیروی میکند، یعنی بعد از چند بیت از آغاز شعر، معشوق را مخاطب قرار میدهد و تا پایان شعر، همین شیوه را دنبال میکند، گویی در نقطهای در جا میزند و قصد عبور از آن را ندارد، لذا التفات طولانی مدت وی به مخاطب، شعر را به نوعی یکنواخت کرده است.
«نزار قبّانی»اگر مجموعه شعر خوانان دنیای عرب را در نظر بگیرییم، بیهیچ تردیدی، نزار قبانی پر نفوذترین شاعر زبان عرب در عصر جدید است. هیچ شاعر نوپردازی به اندازة نزار قبانی در میان دوستداران شعر نفوذ نداشته و ندارد. وسعت دایرة نشر مجموعههای شعری او با هیچ یک از شاعران طراز اول زبان عرب قابل مقایسه نیست. قبانی شاعر محبوب تمام قشرهاست، چون قبانی بهترین عاشقانه سرای عرب است و عشق عمومیترین مرز مشترک عواطف انسانهاست. با اینکه شعر عاشقانه تقریباً عامترین نوعِ شعر است و انبوهی از اشعار عاشقانه در زبان عرب موجود است، زبان و بیان قبانی به گونهای نیست که در میان این عاشقانهها گم شود یا حتی کمرنگ شود. نزار را به عنوان شاعر زن و شراب میشناسند، شاعری که آشوبها و بحرانهای سیاسی، تأثیری در عاشقانه سرایی او ندارد. نزار همه چیز را در زن میبیند و نزار در سالهای بعد از جنگ ژوئن اعراب و اسرائیل، به شعر سیاسی روی آورد و این کار اعتراضات گستردهای را برانگیخت، از جمله اینکه: «تو شاعری هستی که روح خود را به شیطان و زن و غزل برای روسپیان فروختهای و حق نداری در باب وطن شعر بگویی، تو مسئول اصلی شکست هستی، زیرا اخلاق جامعه را فاسد کردی، تولد تو بعد از ژوئن به عنوان یک شاعر اجتماعی، تولد طبیعی نیست». وقتی از او میپرسند که چرا زن را موضوع اصلی شعرت قرار دادهای و وطن را فراموش کردهای، اعتقادش را اینگونه بیان میکند: «وطن در نظر من، یک مفهوم ترکیبی است از میلیونها چیز، از قطره باران تا برگ درخت تا قرص نان و ناودان و نامههای عاشقانه و بوی کتابها و شانهای که در گیسوان معشوقم سفر میکند و سجاده نماز مادرم و زمانی که بر چهره پدرم شیار افکنده است (شفیعی، 1359، 104). المَجْدُ لِلضَّفائِرِ الطَّوِیلَه(شکوه و افتخار از آنِ بافه های بلند است) .. و کانَ فی بغدادَ یا حَبیبتی، فی سالِفِ الزَّمانْ ... و در روزگاران گذشته ای محبوبم خلیفهٌ لَهُ ابْنَهٌ جَمِیلَهْ... خلیفهای بود در بغداد که دختری زیبا داشت... عُیونُها چشمانش طَیرانِ اَخْضَرانْ... دو پرنده سبز بودند و شَعْرُها قصیدهٌ طویلَهْ... و گیسوانش سرودی بلند... سَعی لَها المُلوکُ و القَیاصِرَهْ... پادشاهان و سزارها راه او در پیش گرفتند... و قَدَّمُوا مَهْراً لَها... و کاروانهای بردگان و زر و زیور را قَوافِلَ العَبِیدِ و الذَّهَبْ کابین او خواستند داد و قَدَّمُوا تِیجانَهُمْ و دیهیم خود را علی صِحافٍ مِنْ ذَهَبْ.. بر تَشتْ خوانی از زر فراپیش آوردند... و مِنْ بِلادِ الهِنْدِ جاءَها اَمیرْ.. از سرزمین هند شهرزادی رسید و مِنْ بِلادِ الصِّینِ جاءَها الحَرِیرْ... از سرزمین چین ابریشم رسید.. لکِنَّما الاَمِیرَهُ الجَمیلَهْ شهزادة زیبا، اما لَمْ تَقْبَلِ المُلوکَ و القُصورَ و الجَواهِرا... نه شاهان را پذیرفت و نه قصرها را نه جواهر را... کانَتْ تُحِبُّ شاعِرا... او دل به شاعری باخته بود یلْقِی علی شُرْفَتِها که همه شب کُلَّ مَساءٍ وَرْدَهً جَمیلَهْ بر مهتابیاش گُلِ سرخی زیبا و کِلْمَهً جَمیلَهْ... کلمهای زیبا پرتاب می کرد... ٭ تَقُولُ شَهْرَزادْ: شهرزاد چنین گوید: «و انْتَقَمَ الخلیفهُ السَّفّاحُ مِنْ ضَفائِرِ الاَمِیرَهْ «خلیفة خونریز از بافتههای شهزاده انتقام گرفت فَقَصَّها ضَفِیرَهً .. ضَفِیرَهْ» و بافه بافهاش چید» و اَعْلَنَتْ بغدادُ- یا حبیبتی- الحِدادْ بغداد- ای محبوبم- دو سال عزا اعلام کرد عامَینِ.. اَعْلَنَتْ بغدادُ- یا حبیبتی- الحِدادْ بغداد- ای محبوبم- دو سال عزا اعلام کرد حُزْناً علی السَّنابِلِ الصَّفْراءِ کَالذَّهَبْ در سوگ آن خوشههای زردوش چون زر و جاعَتِ البِلادْ... و آن سرزمین در قحط شد... فَلَمْ تَعُدْ تَهْتَزُّ فی البَیادِرِ دیگر در گند مزارها سُنْبُلَهٌ واحِدَهٌ... هیچ خوشهای نمیجنبید... اَوْ حَبَّهٌ مِنَ العِنَبْ... یا هیچ دانهای انگور.... و اَعْلَنَ الخلیفهُ الحَقُودْ و آن خلیفة کین توز هذا الَّذِی اَفْکارُهُ مِنَ الخَشَبْ که فکرش همه چوبین بود و قَلْبُهُ مِنَ الخَشَبْ و دلش چوبین نیز عَنْ اَلْفِ دِینارٍ لِمَنْ یأْتِی بِرَأْسِ الشّاعِرِ هزار دینار ناز شست اعلام کرد، هر که را بتواند و اَطْلَقَ الجُنودْ... و سربازان را برانگیخت لِیحْرِقُوا... تا در آتش گیرند جمیعَ ما فی القَصْرِ مِنْ وُرودْ... هر چه را از گل سرخ است در قصر وکُلَّ ما فی مُدُنِ العراقِ مِنْ ضَفائِرِ... و هرچه را از بافههای گیسوان است در شهرهای عراق ٭ سَیمْسَحُ الزَّمانُ، یا حبیبتی... زمان ای محبوبم!... خلیفهُ الزَّمانْ... خلیفة زمان را محو خواهد کرد و تَنْتَهِی حُیاتُهُ چون هر معرکه گیر دیگری کَاَی بَهْلَوانْ... حیات او نیز، خاتمه خواهد گرفت... فَالْمَجْدُ.. یا اَمِیرَتی الجَمیلَهْ... اما شکوه و افتخار... ای شهزادة زیبای من... یا مَنْ بِعَینَیها، غَفا طَیرانِ اَخْضَرانْ ای که در چشمانت دو پرندة سبز خفته است! یظَلُّ لِلضَّفائِرِالطَّویلَهْ... بافتههای بلند را خواهد بود... و الکِلْمَهِ الجَمیلَهْ... و کلمه زیبا را...
شکوه و افتخار از آن بافههای بلند استاین شعر همان شعری است که نزار قبّانی در برابر شعر عبدالوهاب بیاتی سرود؛ «وقتی عبدالوهاب بیاتی مجموعه شعر «شکوه از آن کودکان و زیتون باد» را منتشر کرد، نزار شعر «شکوه از آن گیسوان دراز باد» را سرود و این در دنیای عرب شهامت بسیاری میخواهد» (شفیعی کدکنی، 1359: 98). در شعر حاضر، نزار با پیش کشیدن داستانی عاشقانه، اعتقاد و باور همیشگی خود را دربارة عشق مطرح کرده است و آن «اصالت عشق و ماندگاری آن» است. بهراستی که زندگی و شعر نزار جز بر این نکته تأکید نمیکند. مردی که سالهای بودنش را با عشق سپری کرده است و زن محور شعر او بوده است. البته نزار معتقد است که عشق او صرفاً در پیکر زن محدود نمیشود: «عشقی که مرا بدان مربوط میدانند عشقی نیست که جغرافیای پیکر زن محدودش سازد. من نمیپذیرم که خودم را در چنین گور تنگ و مرمرینی پنهان سازم، زیرا زن قارّهای از قارههاست که به آن سفر کردهام و البته همه جهان نیست. عشقی که مدنظر من است با تمامی هستی معانقه میکند» (قبّانی، 1364: 46). از بهترین علل زیبایی شعر نزار، علاوه بر مضامین خاص شعر وی، نوع کاربرد واژگان و تعابیر و تشبیهات خاصیست که مختص زبان نزار است. در این شعر چشمان زیباروی قصه را به دو پرندة سبز و گیسوانش را به قصیدهای بلند تشبیه کرده است:
عیونها طیرانِ اخضرانْ و شعرهای قصیدهٌ طویلَهْ در ضمن این داستان، نزار با توصیف قساوتهای خلیفهای در شهر بغداد نظیر آتش زدن گلهای سرخ قصر و گیسوان بلند، نشان میدهد که زر و زور از عالمی دیگر و عشق از جهانی دیگر و اگر عشق رخصت ندهد، ثروت و زور نمیتواند کاری از پیش ببرد و در نهایت عشق و زیبایی است که اصالت دارد و ماندگار است: فالمجد...یا امیرتی الجمیله یا من بِعَینَیها، غفا طیران اخضران یظلُّ للضّفائِر الطویله واللکلمه الجمیلَهْ. «أدونیس»علی احمد سعید با اسم مستعار «ادونیس» از بنامترین شعرای پیشرو و از ژرف اندیشترین شعر شناسان معاصر است. از وی به عنوان یکی از معروف شعرای شیوه رمزآمیز یاد میشود. (بدوی، 1369: 1479)شاعری که علاقه و اشتیاقی شدید به نوگرایی دارد و بدین سبب مطالعات فراوانی در شعر شعرای معاصر غرب کرده تا جائی که شیفته غرب شده است. به گفته دکتر شفیعی کدکنی: «ادونیس- در معنی خوب کلمه- غربزدهترین شاعر عرب است؛ متجددترین آنها و در زمینه شعر و نقد شعر- بخصوص با معیارهای مدرنیسم غرب- امروز یکتا و بی همتاست. یکی از با فرهنگترین ادیبانی است که من در حوزة ادبیات شرق میانه میشناسم» (شفیعی کدکنی، 1359، 169). گرایش ادونیس به غرب و بیزاری از سنن عربی، موجب خشم و اعتراض عرب زبانان شد. وی آنچنان به غرب تمایل داشت که معتقد بود، دنیای عرب باید در خود تغییرات اساسی دهد و حتی باید ساختمان خانواده را در هم شکند! وی معتقد بود که اسلام ضد شعر و هنر است و از دین مبین اسلام نیز جدا شده و مسیحی شد و این کار بیشتر خشم اعراب را برانگیخت. ادونیس با وجود داشتن مخالفان زیاد، به عنوان شاعری برجسته و منتقدی هوشیار است. شاعر معاصر ایرانی که بتوان او را با ادونیس مقایسه کرد، احمد شاملو است البته نه از همه جهات بلکه از نظر نوع و کاربرد زبان. شاملو نیز چون ادونیس کلمات و تعبیرات را به نوعی غیر معمول و فراتر از عادت به کار میبندد؛ در واقع خروج از نرم و هنجار و سخن گفتن برخلاف سیاق مرسوم یکی از بارزترین ویژگیهای شعر ادونیس است. اوَّلُ السُّؤال(آغاز پرسش)
اُفُقٌ یتَوَرَّدُ،- لکِنَّ وَجْهَ المَطَرْ افقی گلگون می شود- اما رخسار باران یائِسٌ. نومید است. اُفُقٌ یتَکَسَّرُ،-لکِنَّ وَجْهَ المَطَرْ افقی میشکند- اما رخسار باران عاشِقٌ. عاشق است. مَطَرٌ عاشِقٌ یائِسٌ- خُطانا بارانی است عاشق و نومید- گامهایمان وَرَقٌ یرْتَمی فی حُفَرْ برگی است که در مغاکها فرو می افتد کَیفَ لا یغْمُرُ الماءُ هذی الحُفَرْ؟ چگونه آب از این مغاکها سرریز نمیکند؟ مَطَرٌ عاشِقٌ.- لَوْ سَأَلْنا: بارانی عاشق- اگر پرسیم: کَیفَ لا یغْسِلُ الماءُ هذا الثَّمَرْ- چگونه آب این باروبر را نمیشوید؟- اَتُراهُ یجیبُ الشَّجُرْ؟ آیا درخت پاسخ خواهد گفت؟ رُبَّما، رُبَّما... شاید، شاید... و اَکُونُ النَّزیفَ، و اَمْضی خونفشانی میشوم و میروم راسِماً شَریانی سُؤالاً علی دَفْتَرِ المَطَرْ... شریان خود را در هیأت پرسشی بر دفتر باران نقش میزنم... آغاز پرسشادونیس به عنوان یکی از معروفترین شعرای رمز پرداز شعر معاصر عرب شناخته شده است. همانطور که در معرفی ادونیس گفته شد، شعر او، خارج از سیاق مرسوم است و سرشار از ترکیبات و جملات گنگِ و نا مفهوم و در عین حال زیباست. در شعر «آغاز پرسش» نیز تصویری که میآفریند، نامفهوم به نظر میرسد و البته این ویژگی شعری اوست. در سطرهای آغازین شعر، سرخی افق را با نومیدی باران و شکستن افق را با عاشق بودن باران پیوند میزند؛ پیوندی که ذهن خواننده را درگیر میکند: اُفُقٌ یتورَّدُ- لکنَّ وجه المَطَرْ یائسٌ افقٌ یتکسَّرُ- لکنَّ وجه المَطَرْ عاشقٌ در اواسط شعر نیز از باران میپرسد که چرا با وجود بارش، برگ و بارها را نمیشوید. ظاهراً در این شعر نیز ادونیس همچون بسیاری از شعرای دیگر عرب از یأس سخن میراند. انتهای شعر هم با جملاتی که حاکی از نشنیدن جواب از باران است تمام میشود، جملاتی که مثل زبان همیشگی ادونیس از تصاویر گنگ و مبهم سرشار است: و اکون النَّزیف و امضی راسماً شریانی سؤالاً علی دفْترِ المَطَرْ
«عبدالوهاب بیاتی»وی از شاعرانی است که شهرت جهانی دارد و شعر او به زبانهای مختلف از جمله انگلیسی فرانسوی، آلمانی، روسی و اسپانیایی ترجمه شده است. بیاتی را جزء پیروان واقع گرایی سوسیالیستی میدانند. زبان شعری بیاتی هیچ مرزی را نمیشناسد، حتی میتوان گفت که در استعمال کلماتی که بعضی از محافظه کاران آن را غیر شعری میدانند وی افراط میکند. از اینکه کلمات عامیانه یا غیر معمول در شعر خود بیاورد ابایی ندارد. از زمرة شعرایی نیست که شعر میگویند که شعر گفته باشند، شعر میگوید که کاری کرده باشد، اثری گذاشته باشد، مرهمی بر زخمی باشد، شعر سلاح اوست؛ «حربه تهیدستان». دکتر شفیعی کدکنی در مورد بیاتی چنین میگوید: «من او را یکی از متواضعترین کسانی یافتم که در زندگی با آنان برخورد داشته ام. از او پرسیدم: آیا تو عضو حزب کمونیست نیستی؟ گفت: نه. من با هرگونه حرکت پیشروی که در جهان باشد، همدل و همراهم و نمیتوانم در یک حزب فعالیت داشته باشم» (شفیعی کدکنی، 1359: 152). اِلی خورخی لویس بورخیس به خورخه لویس بورخس
اَعْمی، لکنَّکَ تُبْصِرُ فی عَینِ الکلماتْ نابینا هستی، اما با چشمان کلمات میبینی تَتَقَرّی بِاللَّمْسِ المِرْآهْ به دست سودن آینه را میجویی و رُفوفَ الکُتُبِ الغَرْقی بِالنُّورِ و رفهای کتابهای غرقه در نور را و نارَ اللَّوْحاتْ. و آتش پردههای نقاشی را. تُبْصِرُ- ما خَلْفَ البابْ می بینی- هر چه را در پس در و وراءَ قِناعِ الاُسطورهْ- و آن سوی نقاب اسطوره است- : مُدُناً تحتَ الشَّمْسِ تَمُوتْ : شهرهایی را که در زیر آقتاب میمیرند فَرَساً فی غابَهِ عَبّادِ الشَّمْسِ جَمُوحْ توسنی سرکش را در بیشة آفتابگرادان نَهْراً ینْبَعُ مِنْ جَبَلٍ مَسحورْ رودی را که از کوهی سحر زده سرچشمه میگیرد بَدَوِیاً یصْطادُ غَزالهْ و بیابانگردی را که غزالی را صید میکند کانَتْ جارِیهً فی قَصْرِ الواثِقِ بالله. که در کاخ الواثق بالله کنیزک بود کانَتْ نافُورَهْ و در روزگاران دیگر فی اَزْمانٍ اُخْری، فی قَصْرِ الحَمْراء. فوّارهای در قصر الحمراء. اَعْمی لکنَّکَ تُبْصِر نابینا هستی اما میبینی وَجْهِی الآخَرَ تحتَ قِناعِ الموتْ روی دیگرم را زیر نقاب مرگ و ضَیاعِی فی مَلَکوتِ المَنْفی: و گمگشتگی ام را در ملکوت تبعید: مَنْ مِنّا الاَعْمی کدام ما نابیناست فی سِجْنِ الحُرِّیهْ؟ در زندان آزادی؟ یبْکِی تحتَ الاَسْوارِ الحَجَرِیهْ در پای حصارهای سنگی میموید و یموتُ وحِیداً فی الغُرْبَهْ و به تنهایی در غربت میمیرد مَحکوماً بِشُروطِ اللُّعْبَهْ محکوم قواعد بازی به خورخه لویس بورخسبیاتی شعر حاضر را به نویسنده و ادیب آرژانتینی و استاد دانشگاه بوئنوس آیرس، خورخه لویس بورخس (1986- 1889م) تقدیم کرده است؛ بیاتی بصیرت بورخس را ستوده است و از این رو نابینایی ظاهری او را در برابر روشنایی دل و بصیرت درونیاش، هیچ میانگارد.کسی که توان دیدن اشیاء اطراف را ندارد اما از آن سوی نقاب اسطوره آگاه است و حقایق را از درون اسطورهها بیرون میکشد. اَعْمی، لکنّک تُبصِرُ فی عین الکلمات ... تبجیرُ ما خلف الباب و وراءَ قناع السطوره در سطرهای بعدی ظاهراً با الهام از داستانهای بورخس، از سرنوشت کنیزکی در کاخ الواثق بالله، نهمین خلیفة عباسی و داستانهای کاخ الحمرا در اسپانیا سخن میراند و دانایی و هوش بورخس را میستاید. و در نهایت اعتراف میکند که این خود اوست که نابینای واقعی است نه بورخس: اعمی لکنّک تُبصر وجهی الآخر تحتَ قناع الموت و ضیاعی فی ملکوت المَنْفی مَنْ منّا اَعمی ؟! شعر پیچیدگی و ابهامی خاص ندارد آنچه باعث زیبایی شعر شده است، مفهوم درونی آن و بیان صادقانة اعتقادی راستین است. «بلند الحیدری»وی نیز از پیشگامان شعر آزاد و از نخستین گروه شاعران امروز است که مانند بیشتر شعرای نو پرداز و آزادة عراق به سبب گرایشها، عقاید و فعالیتهای سیاسی، رنجهای بسیاری را تحمل کرد. بلند الحیدری در شعر از واقع گرایان سوسیاسیت بود. شعر او جلوگاه سیر در عوالم درون و تمثیل وجدان بیدار اجتماعی است (اسوار، 1381: 247).
خُطُواتٌ فی الغُرْبَه (گامهایی در غربت) هذا اینک انا منم -مُلْقَی- هُناکَ حَقِیبَتانْ - افتاده- آنجا دو جامهدان است و خُطَی تَجُوسُ علی رَصِیفٍ لا یعُودُ الی مَکانْ و گامهایی آزمند بر اسکلهای که به هیچ جای راه نمیبرد مِنْ اَلْفِ مِیناءٍ اَتَیتْ از هزار بندرگاه آمدهام و لِاَلْفِ مِیناءٍ اُصارْ به هزار بندرگاه میشوم و بِناظِرِی اَلْفُ انْتظارْ و در دیدهام هزار انتظار است لا... نه ما انْتَهَیتْ هنوز به پایان نرسیدهام لا... ما انْتَهَیتُ فَلَمْ تَزَلْ نه، هنوز به پایان نرسیدهام حُبْلی کُرومُکَ یا طریقُ و لَمْ تَزَلْ که تاکهای تو ای راه هنوز آبستن است عَطْشی الدِّنانْ و خمها هنوز تشنه و اَنَا اَخافُ و من ترسانم اَخافُ اَنْ تَصْحُو لَیالِِی الصَّمُوتاتِ بیم از آن دارم که شبهای خاموش الحِزانْ و اندوهناک من بیدار شوند فَاِذا الحَیاهُ و ناگاه زندگی کَما تَقُولُ لَنا الحَیاهُ: آن سان شود که خود به ما گفته است: یدٌ تُلَوِّحُ فی رَصِیفٍ لا یعُودُ اِلی مَکانْ دستی که تکان میدهند بر اسکلهای که به هیچ ٭ لا... نه... ما انْتَهَیتْ هنوز به پایان نرسیدهام فَوَراءَ کُلِّ لَیالِی هذِی الاَرْضِ لِی حُبٌّ که در پس همه شبهای این خاک مرا عشقی و بَیتْ و خانه ای است و یظَلُّ لِی حُبٌّ و بَیتْ و همچنان عشقی و خانه ای مرا خواهد بود و بِرَغْمِ کُلِّ سُکُونِها القَلِقِ المُمِضِّ و با آن همه سکونِ پر تشویش و دردآلودشان و بِرَغْمِ ما فی الجُرْحِ مِنْ حِقدٍ با آن همه کین توزی و بغضی که در زخم است و بُغْضِ سَیظَلُّ لی حُبٌ و بَیتْ همچنان عشقی و خانهای مرا خواهد بود و قَدْ یعُودُ بِی الزَّمانْ و شاید روزگارم بازگرداند ٭ لَوْ عادَ بِی اگر بازم گرداند لَوْ ضَمَّ صَحْوَ سَمائِی الزَّرْقاءِ هُدْبِی اگر چشم بر صفای سپهر آبیام بگشایم اَتُری سَیخْفِقُ لی بِذاکَ البَیتِ آیا در آن خانه برای من دلی خواهد تپید قَلْبُ دل اَتُری سَیذْکُرُ اِبنَ ذاکَ الاَمْسِ فرزند دیروزین را آیا عشق در یاد خواهد آورد حُبُّ عشق اَتُری سَتَبْسِمُ مُقْلَتانْ آیا دو چشمْ لبخند خواهند زد اَمْ تَسْخَرانْ یا آنکه تَسْخَر زنان خواهند پرسید: و تَسْأَلانْ - اَوَ ما انْتَهَیتْ - آیا تو را بس نیست...! ماذا تُرِیدُ و لِم اَتَیتْ چه می خواهی و چرا آمده ای..؟ اِنِّی اَری فی ناظِرَیکَ حِکایهً عَنْ اَلْفِ مَیتْ که در چشمانت داستانِ هزار مرده میخوانم و سَتَصْرُخانْ: و بانگ بر خواهند کشید: لا تَقْرَبُوهُ فَفِی یدَیهِ... غَداً - مباد نزدیکش روید سَینْتَحِرُ الصَّباحُ فَلا طریقَ و لا سَنی بامدادْ هلاکِ خود خواهد خواست، نه راهی لا... نه .... اُطْرُدوهُ فَما بِخَطْوَتِهِ لَنا او را برانید که ما را در گامهایش غَیمٌ لِتَخْضَرَّ المُنی هیچ ابری نیست تا آرزوها سبز شود. و سَتَعْبُرانْ و خواهند گذشت ٭ هذا... اَنا اینک... منم -مُلْقی– هُناکَ... حَقِیبَتانْ - افتاده- آنجا دو جامه دان است و اِذا الحَیاهُ ناگاه زندگی کَما تَقولُ لَنا الحَیاهُ: آن سان شده است که خود به ما گفته است: یدٌ تُلَوِّحُ فی رَصِیفٍ لا یعُودُ اِلی مَکانْ دستی که تکان میدهند بر اسکلهای که به هیچ گامهایی در غربتیکی از ویژگیهای شعر حیدری، احساس ملال و دلتنگی و احساس بیهودگی است. این شعر سرشار از احساس نگرانی و خستگی از زندگی است. این شعر نه شعر خود شاعر بلکه شعر تمام آوارگان فلسطین است. آوارگانی که نمیدانند مقصدشان کجاست: مِن اَلْفِ میناء اتیتْ و لالف میناء اُصار و بناظری اَلفُ انتظار شاعر با وجودی که تلاش میکند بارقة امید و انتظار پیروزی و بازگشت به وطن اشغالی را زنده نگهدارد. اما موفق نمیشود؛ از این رو که تصویر این امید نیز در غبار سؤالاتی پر از تردید و نگرانی کمرنگ میگردد: لوعادَبی لوضمَّ صَحوَ سمائی الزّرقاأ هُدبی اَتُری سیخفقُ لی بذاک البیت، قلبُ اَتُری سیذکُرُ ابن ذاکَ الامْسِ، حبُّ این تجسم نگرانیهای آوارگان پناهنده فلسطینی است که نه تنها آوارگی که اندیشه پیروزی و بازگشت به وطن هم آشفته شان میسازد. بینش خاص شاعر دربارة اینکه زندگی پس از بازگشت به راستی چه معنایی خواهد داشت پریشانیهای آواره فلسطینی را رنگ میزند (رجایی، 1384: 120). «محمد مفتاح الفیتوری»این شاعر سودانی نخستین شاعری است که به عنوان شاعر برجستة عرب زبان، مسألة آفریقا را در شعر خود تصویر کرده است. در شعر وی رنج و حرمان نژاد سیاه را در بیانی صمیمی و مؤثر میتوان دید و از سوی دیگر مشکلات زندگی اقوام عرب را در آسیا و خاورمیانه نیز میتوان ملاحظه کرد. او شاعری است که مشکلات آفریقا و مشکلات اعراب را با هم احساس کرده و به تصویر آن پرداخته است و در مرحلة نهایی: مشکل انسان رنجدیدة عصر ما را در تمام جهان.
تحتَ الاَمْطار (زیر بارانها)
«اَیها السّائِقُ «ای ارابه ران رِفْقاً بِالخُیولِ المُتْعَبَه! به اسبهای خسته رحم کن! قِفْ.. ایست... فَقَدْ اَدْمی حَدیدُ السَّرْجِ لَحْمَ الرَّقَبَه که آهن لگام و زین از گوشت گردن خون جاری کرده است قِفْ.. ایست... فَاِنِّ الدَّرْبَ فی ناظِرَهِ الخَیلِ اشْتَبَه» که راه به چشم اسبان گم شده است» هکَذا کانَ یغَنِّی المَوْتُ حَوْلَ العَرَبَه و بدین سان مرگ پیرامون ارابه آواز سر می داد و هُی تَهْوِی تحتَ اَمْطارِ الدُّجی مُضْطَرِبَه! و ارابه زیر بارانهای تاریکی مضطرب بر می افتاد! ٭٭٭ غَیرَ اَنَّ السّائِقَ الاَسْوَدَ ذا الوَجْهِ النَّحِیلْ اما ارابه ران سیاهپوست لاغرلقا جَذَبَ المَعْطِفَ فی یأْسٍ نومیدوار زیر پوش را علی الوَجْهِ العَلِیلْ.. بر صورت بیمارگونه کشید... و رَمی الدَّرْبَ بِما یشْبِهُ اَنْوارَ الاُفُولْ و چیزی شبیه روشنای غروب بر راه انداخت ثُمَّ غَنّی سَوْطُهُ الباکِی و سپس تازیانة گریان او علی ظَهْرِ الخُیولْ.. بر پشت اسبها آهنگ خواندن گرفت... فَتَلَوَّتْ.. اسبها بر خود پیچیدند... و تَهاوَتْ.. و به روی افتادند... ثُمَّ سارَتْ فی ذُهولْ! و سپس بهت زده راه سپردند!
زیر بارانصحنهای که شاعر در این شعر ترسیم کرده، صحنهای است که استفادة بجا از کلمات و استعمال کلمات تأثیر گذار مثل: اسبهای خسته، صدای مرگ، باران تاریکی، چهرة سیاه و تکیده، تازیانه گریان، فضا را عینی و ملموس کرده است؛ مردی سیاه(از جنس خود شاعر) در تاریکی وحشتزای شب و در زیر باران به مقصدی نا معلوم در حرکت است. این راه نامعلوم، نماد زندگی نافرجام و نامعلومی است که سیاهان در آن به سر میبرند و شب سیاه بارانی، ترسیم کنندة محیطی است که سیاهان در آن به سر میبرند، شب ظلم و ستم، شب تبعیض، خفقان، استثمار و استعمار و... هکذا کان لغنی الموت حول العَرَبَه وهْی تهوی تحت اسطار الدجّی مضظربَه و در این راه لغزان و خوفناک، با بیماری و بدبختی راه می سپارند راهی که همواره مرگ در اطراف آن راه منتظر مسافران خود است و گاه مسافران بیشتر از مرگ منتظرند تا جایی که که در گذر از این راه پر مشقّت، آنگاه که مرگ آنها را مخاطب قرار میدهد؛ امید ندارند که مرگ به سراغ آنها بیاید و از این جای رعب انگیز و وحشتزای زندگی نجاتشان دهد و به همین دلیل، سیاه پوست، بی هیچ امیدی اسبان را میراند و به راه خود ادامه میدهد: غیرَ انَّ السائِق الوسوَدَ ذا الوجهِ النحیلْ جذبَ المعطفَ فی یأسٍ علی الوجه العلیل ... ثمَّ غنّی سَوطُهُ الباکی علی ظهر الخُیول
ویژگیهای کلی شعر معاصر عرببرای شناخت اجمالی از شعر نو عرب، لازم است ویژگیهای کلی آن را در چند محور خلاصه وار بیان کنیم: به نظر میرسد، آشنایی ادبا و شعرای عرب با جهان غرب و بیرون آمدن از محدوده دنیای عرب، یکی از مهمترین علل تأثیرگذار در دگرگونی شعر عرب باشد. آشنایی با تفکرات مغرب زمین و نیز ظواهر آن در تفکرات بسیاری از شعرا بخصوص ادونیس کاملاً مشهود است. حتی نزار قبّانی نیز زبان شعری خود را مدیون این آشنایی میداند و میگوید: «من سه چهارم اشعارم را به سفرهایم مدیونم. بعد از ربع قرن لنگر انداختن و پرواز در بندرها و فرودگاههای کره زمین، از خود میپرسم: «اگر من مانند میخ در خاک کشورم فرومانده بودم، چهره شعرم به چه حالتی در میآمد»؟! (قبانی، 1364، 20)، به هر حال این امر سبب تغییر نگاه شاعران عرب به محیط پیرامون و برداشتهای متفاوتی از زندگی شده است؛ «در شعر معاصر، شاعر با نگاه دیگری به انسان و حیات و طبیعت مینگرد، جبر و اختیار را طور دیگری ارزیابی نموده و مرگ و زندگی و ادامه نسل و حیات در نظر او شکل تازهای دارد. خیر و شرّ، سعادت و شقاوت چیز دیگری است. دنیا و مرتبت آن، یا نقش آن در خوشبختی و بدبختی انسانها و طبیعت و مظاهر آن و جلوه هایش در آینه فکر سطحی و یا آینه تأمل و ژرف اندیشی فرق دارد» (میر قادری، 1385، 80). از ویژگیهای دیگر شعر امروز عرب، پرداختن به توصیفات طبیعی است که البته سابقهای چند صد ساله دارد و از دیر باز شعر عرب با توصیفات طبیعی همراه بوده است اما تعابیری که امروزه در شعر عرب به کار میرود تازه و بدیع است. به نظر میرسد شعرایی که در محدودة سوریه، لبنان و فلسطین زندگی میکنند به خاطر ویژگیهای خاص طبیعی این سرزمینها و زیباییهای خیرهکننده طبیعیشان، بیشتر به توصیفات طبیعی پرداختهاند و حتی در توصیفات دیگر نیز نظیر وصف زیبایی معشوق، از جلوههای طبیعت بیشتر بهره برده اند. از مهمترین ویژگیهای شعر امروز عرب که البته میتوان سابقة این نوع اشعار را به آغاز شعر عرب رساند، توصیفات عاشقانه و وصف زیباییهای زنان است که نزار قبّانی سلطان بی منازع این سرزمین است و عاشقانه سرایی او، شهرتش را جهانی ساخته است؛ شاعری که نام او با عشق و با زن گره خورده است. البته همانطور که گفته شد، نزار خود را از اتهام زن پرستی و پرداختن به پیکرة زنانی مشخص تبرئه میکند؛ وی در گفتگویی که منیر العکش (ناقد عربی) انجام داده، بر آن است که زن در اشعار عاشقانة او، اشاره به همه زنان دارد و تجربه شخصی و جزئی خود را جهانی میداند و میگوید: «در حالت عاشقانه شخصی هم خودم را بیشتر جهانی میدانم و آن یگانه زنی که دوستش دارم، همه زنان یعنی عنصر زن است»(قبّانی، 1364: 46). سوای قبانی، شعرای دیگر نیز کمابیش به موضوعات عاشقانه و وصف زیباییهای زنانه پرداختهاند. آنچه به شعر عرب در این عرصه تشخص میدهد، بی باکی و تهوّر در بیان این زیباییها و نوع تعابیر آنهاست. پرداختن به قومیت عرب نیز، تا اندازهای در شعر عرب نمود دارد؛ علاوه بر تعصب قومی که به هر حال هر قوم و نژادی بر آن پا فشاری می کند و قوم عرب نیز از این امر مستثنی نیست، به دلیل همجواری بسیاری از کشورهای عرب و فشارهای بیگانه و تنشهایی که این سرزمین وسیع را تحت تأثیر قرار میدهد، شعرای عرب، قومیت خود را بیشتر مطرح کردهاند؛ در نیمه دوم دهه شصت، پس از شکلگیری مقاومت مسلحانه فلسطین و رویداد جنگ شش روزة اعراب و اسرائیل، پدیدة شعر مقاومت نمود یافت و شعرای مهمی چون: عزّالدین المناصره، سمیح القاسم، فدوی طوقان و در صدر آنها محمود درویش، آثار ارزشمندی را خلق کردند. به این ترتیب مسألة فلسطین و حساسیت این موضوع نوعی اتحاد و همدلی را در بین اعراب باعث شد که در اشعار بسیاری از شاعران نمود یافته است. محمود درویش از معروفترین شعرای مقاومت است که دفاع از سرزمین و نژاد خود را سر لوحه اندیشه خود قرار داده است: «لو تحوّل هذا الوطن الصغیر، کقبضه الید، الی السجن، فسنبقی علی حبّه، لانه وطننا» (درویش، 1971: 16)؛ اگر این وطن کوچک به زندانی چون ثبت تبدیل شود، ما همچنان دوستش خواهیم داشت، زیرا وطنمان است». محمود درویش در شعری دیگری که «شناسنامه» نام دارد، با لحنی حاکی از عصبانیت، سرسختانه بر قومیت خود تأکید میکند: ثبت کن من عربم شماره شناسنامه ام 5000 است و هشت تا بچه دارم نهمی هم بعد از تابستان خواهد آمد خشمگین شدی؟! ثبت کن من عربم! (شفیعی کدکنی، 1359، 207). علاوه برنهضت مقاومت فلسطین، این قومیت گرایی در اشکال دیگری نظیر بیان غم غربت، وصف سرزمینهای عرب و زیباییهای آن و کاربرد واژگانی نظیر زیتون و نخل و ... نمود پیدا می کند. حزن و اندوه یکی از بارزترین مشخههای شعر معاصر عرب است که بیشتر از هر چیز دیگر در شعر معاصر عرب نمود یافته است. بیان اندوه و آلام درونی شاعران این دوره میتواند آبشخورهای مختلفی داشته باشد. برخی از این عوامل، عواملی است کلی که از دیرباز وجود داشته و خاص قوم عرب نیست و اندوهی است که انسانیت انسان، خواه ناخواه آن را ایجاب میکند؛ نالیدن از بی مهری روزگار، شکایت از مردم زمانه، حیرانی از هستی انسان و مقصد او و مواردی از این دست باعث خلق اشعاری حزن آلوده شده است. اما در کنار این عوامل، عللی نیز در دورة معاصر، روح نومیدی و یأس را به فضای زمانه تزریق کرد که از آن میتوان با عنوان « غم انسان معاصر» یاد کرد؛ در شعر معاصر عرب عواملی که قبلا نیز به آن اشاره شد؛ یعنی رخدادهایی نظیر جنگ جهانی اول و دوم، جنگ فلسطین، جنگ شش روزة 1967، استعمار و مسائلی که دنیای عرب را درگیر ساخته است، باعث ظهور اشعاری با مضامین سرشار از یأس و اندوه شد که از آن با عنوان «عبثیه» یاد میکنند. همگام با تغییر در لایههای اندیشگی شعر غرب، شعر عرب از نظر ساختاری نیز دچار تحول شد و این البته صرفاً در قالب شکنی خلاصه نمیشود، واژگان و ترکیباتی که امروزه در شعر نو عرب به کار میرود نشان میدهد که شعر امروز عرب به سرعت از زبان و بیان قدمایی خود فاصله گرفته است، اگرچه بسیاری از خصیصههای اصلی خود را که به عربیت زبان میگردد، حفظ کرده است. با نگاهی گذرا به اشعار کسانی چون سیاب، نزار و بخصوص ادونیس به آسانی میتوان این تغییرات را مشاهده کرد. نزار قباتی در توصیف زبان خود به این امر اشاره میکند: «عندی للحُبِّ تعابیرٌ «مرا در عشق تعابیری است ما مَرّت فی بال دَواه» کز ذهن هیچ دواتی نگذشته است» (اسوار، 1381،3- 462). به نظر میرسد یکی از آفتهایی که ناخودآگاه گریبانگیر شعر نو عرب شده، پیچیدهگویی افراطی و ابهام بیش از حدّ آن است و این پیچیدگی در زبان شعری ادونیس نمود بیشتری دارد، به طوری که یکی از منتقدان او، سوری، شاعر نوگرای معاصر میگوید: «انا ارید ان افهم ادونیس فلا استطیع، یتّهمنی ادونیس باللاموضوعیه»!: (من میخواهم ادونیس را درک کنم اما نمیتوانم، ادونیس مرا به غیر منطقی و غیر اصولی بودن و عدم بی طرفی متهم میکند)» (سلیمی، 1385: 32). حتی زبان سیاب و ملائکه که اولین شاعر نوپرداز این زبان هستند نیز در بسیاری از فقرات مبهم و ثقیل مینماید به طوری که دیگران نیز به این امر اشاره کردهاند. احسان عباس در کتاب رویکرد شعر عرب درباره نازک الملائکه میگوید:«او زبان عرب را به بی اعتنایی به نیروی اشارت و ابهام، متّهم و از ابهام دفاع میکند» (عباس، 1384: 1-60).
نتیجهگیریاگرچه نمیتوان ویژگیهای شعر معاصر عرب را در مواردی که به طور گذرا به آنها اشاره شد، خلاصه کرد اما میتوان ادعا کرد که این موارد، از ویژگیهای اصلی شعر معاصر عرب است که به آن تشخّص و تعین داده و در سطح جهان مطرح ساخته است: شعر امروز عرب، با فضایی متفاوت از دورة آغازینش، همگام با نیازهای فکری و فرهنگی جهان عرب، هم از نظر ساختار و هم از نظر محتوا، پیشرفت کرده، به طوری که به هیچ وجه قابل مقایسه با شعر صد سال پیش نیست. موضوعاتی که در شعر نو عرب مطرح میشود، موضوعاتی است که اوضاع زمانی آن را ایجاب کرده است؛ جنگ جهانی اول و دوم، جنگ شش روزة اعراب، جنگ اسرائیل و فلسطین، استعمار و مسائل دیگری که جهان امروز عرب درگیر آن است، عواملی هستند که پیکرة شعر نو عرب را شکل داده و به آن تشخص و تمایز بخشیده است. شعر این دوره در یک نگاه، شعری است موفق و پیشرو که توانسته در عمر تقریباً شصت سالة خود به رشد و بلوغ تحسین برانگیزی برسد؛ شعری که زبان قوی و تأثیرگذار و نیز شاعران پر احساس و کوشای آن، در جهانی کردن آن تأثیری بسزا داشتهاند. | |||||||||||
مراجع | |||||||||||
| |||||||||||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 2,812 تعداد دریافت فایل اصل مقاله: 526 |
|||||||||||
اسمه : جورجی زیدان
توفی عام 13332هـ = 1914 م
نص مختار
أن الانتقاد یعنی إبراز جوانب الاستحسان والنقص على السواء وأن کلمة (
انتقاد ) لیست تعنی إحصاء العیوب وحدها ونرید من باب ( الانتقاد والتقریض )
کلا الجانبین ..
بإبداء رأیهم فیما یسمعونه إن حسناً أو قبیحاً فدعوناه لذلک ( باب التقریض )
، والانتقاد تقریباً من معنى المراد ، وما فتحناه إلا لعلمنا بما یترتب
علیه من الفائدة الحاصلة من تناول الآراء وأن العاقل من أعتقد الضعف فی
نفسه وعلم أن انتقاد ما یکتبه أو یقوله ، لا یحط من قدره ، إذ أننا لا
ننتقد إلا ما نراه جدیراً بالمطالعة ومستحقاً للانتقاد
الاسم: الطیب محمد صالح أحمد
توفی فی 18 شباط عام 2009م فی لندن.
نبذة مختارة
لابدّ إننی کنت صغیراً جداً حینذاک. لست أذکر کم کان عمری تماماً، ولکننی أذکر أن الناس حین کانوا یروننی مع جدی کانوا یربتون على رأسی، ویقرصوننی فی خدی، ولم یکونوا یفعلون ذلک مع جدی. العجیب أننی لم أکن أخرج أبداً مع أبی، ولکن جدی کان یأخذنی معه حیثما ذهب، إلا فی الصباح حین کنت أذهب إلى المسجد، لحفظ القرآن. المسجد والنهر والحقل، هذه کانت معالم حیاتنا. أغلب أندادی کانوا یتبرمون بالمسجد وحفظ القرآن ولکننی کنت أحب الذهاب إلى المسجد. لابد أن السبب أننی کنت سریع الحفظ، وکان الشیخ یطلب منی دائماً أن أقف وأقرأ سورة الرحمن، کلما جاءنا زائر. وکان الزوار یربتون على خدی ورأسی، تماماً کما کانوا یفعلون حین یروننی مع جدی. نعم کنت أحب المسجد. وکنت أیضاً أحب النهر. حالما نفرغ من قراءتنا وقت الضحى، کنت أرمی لوحی الخشبی، وأجری کالجن إلى أمی، والتهم إفطاری بسرعة شدیدة واجری إلى النهر وأغمس نفسی فیه. وحین أکلُّ من السباحة، کنت أجلس على الحافة وأتأمل الشاطئ الذی ینحنی فی الشرق ویختبئ وراء غابة کثیفة من شجر الطلع. کنت أحب ذلک. کنت أسرح بخیالی وأتصور قبیلة من العمالقة یعیشون وراء تلک الغابة … قوم طوال فحال لهم لحى بیضاء وأنوف حادة مثل أنف جدی. أنف جدی کان کبیراً حاداً. قبل أن یجیب جدی على أسئلتی الکثیرة، کان دائماً یحک طرف أنفه بسبابته. ولحیة جدی کانت غزیرة ناعمة بیضاء کالقطن. لم أرَ فی حیاتی بیاضاً أنصع ولا أجمل من بیاض لحیة جدی. ولابد أن جدی کان فارع الطول، إذ أننی لم أرَ أحداً فی سائر البلد یکلم جدی إلا وهو یتطلع إلیه من أسفل، ولم أرَ جدی یدخل بیتاً إلا وکان ینحنی انحناءة کبیرة تذکرنی بانحناء النهر وراء غابة الطلح. کان جدی طویلاً ونحیلاً وکنت أحبه وأتخیل نفسی، حین استوی رجلاً أذرع الأرض مثله فی خطوات واسعة. وأظن جدی کان یؤثرنی دون بقیة أحفاده. ولست ألومه، فأولاد أعمامی کانوا أغبیاء وکنت أنا طفلاً ذکیاً. هکذا قالوا لی. کنت أعرف متى یریدنی جدی أن أضحک ومتى یریدنی أن اسکت، وکنت أتذکر مواعید صلاته، فاحضر له ((المصلاة)) وأملأ له الإبریق قبل أن یطلب ذلک منی. کان یلذ له فی ساعات راحته أن یستمع إلیّ أقرأ له من القرآن بصوت منغم، وکنت أعرف من وجه جدی أنه أیضاً کان یطرب له. سألته ذات یوم عن جارنا مسعود. قلت لجدی: (أظنک لا تحب جارنا مسعود؟) فأجاب بعد أن حک طرف أنفه بسبابته: (لأنه رجل خامل وأنا لا أحب الرجل الخامل). قلت له: (وما الرجل الخامل؟) فأطرق جدی برهة ثم قال لی: (انظر إلى هذا الحقل الواسع. ألا تراه یمتد من طرف الصحراء إلى حافة النیل مائة فدان؟ هذا النخل الکثیر هل تراه؟ وهذا الشجر؟ سنط وطلح وسیال. کل هذا کان حلالاً بارداً لمسعود، ورثه عن أبیه). وانتهزت الصمت الذی نزل على جدی، فحولت نظری عن لحیته وأدرته فی الأرض الواسعة التی حددها لی بکلماته. (لست أبالی مَن یملک هذا النخل ولا ذلک الشجر ولا هذه الأرض السوداء المشققة. کل ما أعرفه أنها مسرح أحلامی ومرتع ساعات فراغی). بدأ جدی یواصل الحدیث: (نعم یا بنیّ. کانت کلها قبل أربعین عاماً ملکاً لمسعود. ثلثاها الآن لی أنا). کانت هذه حقیقة مثیرة بالنسبة لی، فقد کنت أحسب الأرض ملکاً لجدی منذ خلق الله الأرض. (ولم أکن أملک فداناً واحداً حین وطئت قدمای هذا البلد. وکان مسعود یملک کل هذا الخیر. ولکن الحال انقلب الآن، وأظننی قبل أن یتوفانی الله سأشتری الثلث الباقی أیضاً). لست أدری لماذا أحسست بخوف من کلمات جدی. وشعرت بالعطف على جارنا مسعود. لیت جدی لا یفعل! وتذکرت غناء مسعود وصوته الجمیل وضحکته القویة التی تشبه صوت الماء المدلوق. جدی لم یکن یضحک أبداً. وسألت جدی لماذا باع مسعود أرضه؟ (النساء). وشعرت من نطق جدی للکلمة أن (النساء) شیء فظیع. (مسعود یا بنیَّ رجل مزواج کل مرة تزوج امرأة باع لی فدناً أو فدانین). وبسرعة حسبت فی ذهنی أن مسعود لابد أن تزوج تسعین امرأة، وتذکرت زوجاته الثلاث وحاله المبهدل وحمارته العرجاء وسرجه المکسور وجلبابه الممزق الأیدی. وکدت أتخلص من الذکرى التی جاشت فی خاطری، لولا أننی رأیت الرجل قادماً نحونا، فنظرت إلى جدی ونظر إلیّ. وقال مسعود: ((سنحصد التمر الیوم، ألا ترید أن تحضر؟)) وأحسست أنه لا یرید جدی أن یحضر بالفعل. ولکن جدی هب واقفاً، ورأیت عینه تلمع برهة ببریق شدید، وشدنی من یدی وذهبنا إلى حصاد تمر مسعود. وجاء أجد لجدی بمقعد علیه فروة ثور. جلس جدی وظللت أنا واقفاً. کانوا خلقاً کثیراً. کنت أعرفهم کلهم، ولکننی لسبب ما أخذت أراقب مسعوداً. کان واقفاً بعیداً عن ذلک الحشد کأن الأمر لا یعنیه، مع أن النخیل الذی یحصد کان نخله هو، وأحیاناً یلفت نظره صوت سبیطة ضخمة من التمر وهی تهوی من علٍ. ومرة صاح بالصبی الذی استوى فوق قمة النخلة، وأخذ یقطع السبیط بمنجله الطویل الحاد: ((حاذر لا تقطع قلب النخلة)). ولم ینتبه أحد لما قال، واستمر الصبی الجالس فوق قمة النخلة یعمل منجله فی العرجون بسرعة ونشاط، وأخذ السبط یهوی کشیء ینزل من السماء. ولکننی أنا أخذت أفکر فی قول مسعود: ((قلب النخلة)) وتصورت النخلة شیئاً یحس له قلب ینبض. وتذکرت قول مسعود لی مرة حین رآنی أعبث بجرید نخلة صغیرة: ((النخل یا بنیّ کالادمیین یفرح ویتألم)). وشعرت بحیاء داخلی لم أجد له سبباً. ولما نظرت مرة أخرى إلى الساحة الممتدة أمامی رأیت رفاقی الأطفال یموجون کالنمل تحت جذوع النخل یجمعون التمر ویأکلون أکثره. واجتمع التمر أکواماً عالیة. ثم رأیت قوماً أقبلوا وأخذوا یکیلونه بمکاییل ویصبونه فی أکیاس. وعددت منها ثلاثین کیساً. وانفض الجمع عدا حسین التاجر وموسى صاحب الحقل المجاور لحقلنا من الشرق، ورجلین غریبین لم أرَهما من قبل. وسمعت صفیراً خافتاً، فالتفت فإذا جدی قد نام، ونظرت فإذا مسعود لم یغیر وقفته ولکنه وضع عوداً من القصب فی فمه وأخذ یمضغه مثل شخص شبع من الأکل وبقیت فی فمه لقمة واحدة لا یدری ماذا یفعل بها. وفجأة استیقظ جدی وهب واقفاً ومشى نحو أکیاس التمر وتبعه حسین التاجر وموسى صاحب الحقل المجاور لحقلنا والرجلان الغریبان. وسرت أنا وراء جدی ونظرت إلى مسعود فرأیته یدلف نحونا ببطء شدید کرجل یرید أن یرجع ولکن قدمیه تزید أن تسیر إلى أمام. وتحلقوا کلهم حول أکیاس التمر وأخذوا یفحصونه وبعضهم أخذ منه حبة أو حبتین فأکلها. وأعطانی جدی قبضة من التمر فأخذت أمضغه. ورأیت مسعوداً یملأ راحته من التمر ویقربه من أنفه ویشمه طویلاً ثم یعیده إلى مکانه. ورأیتهم یتقاسمونه. حسین التاجر أخذ عشرة أکیاس، والرجلان الغریبان کل منهما أخذ خمسة أکیاس. وموسى صاحب الحقل المجاور لحقلنا من ناحیة الشرق أخذ خمسة أکیاس، وجدی أخذ خمسة أکیاس. ولم أفهم شیئاً. ونظرت إلى مسعود فرأیته زائغ العینین تجری عیناه شمالاً ویمیناً کأنهما فأران صغیران تاها عن حجرهما. وقال جدی لمسعود: ما زلت مدیناً لی بخمسین جنیها نتحدث عنها فیما بعد، ونادى حسین صبیانه فجاؤوا بالحمیر، والرجلان الغریبان جاءا بخمسة جمال. ووضعت أکیاس التمر على الحمیر والجمال. ونهق أحد الحمیر وأخذ الجمل یرغی ویصیح. وشعرت بنفسی أقترب من مسعود. وشعرت بیدی تمتد إلیه کأنی أردت أن ألمس طرف ثوبه. وسمعته یحدث صوتاً فی حلقه مثل شخیر الحمل حین یذبح. ولست أدری السبب، ولکننی أحسست بألم حاد فی صدری. وعدوت مبتعداً. وشعرت أننی أکره جدی فی تلک اللحظة. وأسرعت العدو کأننی أحمل فی داخل صدری سراً أود أن أتخلص منه. ووصلت إلى حافة النهر قریباً من منحناه وراء غابة الطلح. ولست أعرف السبب، ولکننی أدخلت إصبعی فی حلقی وتقیأت التمر الذی أکلت.
جمیل صدقی الزهاوی
من عائلة الزهاوی الموافق 18 حزیران عام 1863م، وبها نشأ ودرس على أبیه وعلى علماء عصره، وعین مدرسا فی مدرسة السلیمانیة ببغداد عام 1885م، وهو شاب ثم عین عضوا فی مجلس المعارف عام 1887م، ثم مدیرا لمطبعة الولایة ومحررا لجریدة الزوراء عام 1890م، وبعدها عین عضوا فی محکمة استئناف بغداد عام 1892م، وسافر إلى إستانبول عام 1896م، فأعجب برجالها ومفکریها وتأثر بالأفکار الغربیة، وبعد الدستور عام 1908م، عین استاذا للفلسفة الإسلامیة فی دار الفنون بإستانبول ثم عاد لبغداد، وعین استاذا فی مدرسة الحقوق، وانضم إلى حزب الأتحادیین، وأنتخب عضوا فی (مجلس المبعوثان) مرتین، وعند تأسیس الحکومة العراقیة عین عضوا فی مجلس الأعیان. ونظم الشعر بالعربیة والفارسیة منذ نعومة أضفاره فأجاد واشتهر به.
وکان له مجلس یحفل بأهل العلم والأدب، وأحد مجالسه فی مقهى الشط وله مجلس آخر یقیمه عصر کل یوم فی قهوة رشید حمید فی الباب الشرقی من بغداد، واتخذ فی آخر أیامه مجلسا فی مقهى أمین فی شارع الرشید وعرفت هذه القهوة فیما بعد بقهوة الزهاوی، ولقد کان مولعا بلعبة الدامة وله فیها تفنن غریب، وکان من المترددین على مجالسه الشاعر معروف الرصافی، والأستاذ إبراهیم صالح شکر، والشاعر عبد الرحمن البناء، وکانت مجالسه لا تخلو من أدب ومساجلة ونکات ومداعبات شعریة، وکانت له کلمة الفصل عند کل مناقشة ومناظرة، ولقد قال فیه الشیخ إبراهیم أفندی الراوی وفی قرینه الرصافی:
مقال صحیح إن فی الشعر حکمة | وما کل شعر فی الحقیقة محکم |
وأشعر أهل الأرض عندی بلا مرا | جمیل الزهاوی والرصافی المقدم |
کان الزهاوی معروفا على مستوى العراق والعالم العربی وکان جریئاً وطموحاً وصلبا فی مواقفه، فاختلف مع الحکّام عندما رآهم یلقون بالأحرار فی غیاهب السجن ومن ثم تنفیذ أحکام الإعدام بهم فنظم قصیدة فی تحیّة الشهداء مطلعها:
على کل عود صاحب وخلیل | وفی کل بیت رنة وعویل |
وفی کل عین عبرة مهراقة | وفی کل قلب حسرة وعلیل |
کأن الجدوع القائمات منابر | علت خطباء عودهن نقول |
دافع الزهاوی عن حقوق المرأة وطالبها بترک الحجاب (ویقصد به النقاب الذی یخفى معالم الوجه) وأسرف فی ذلک، حیث قال:
اسفری فالحجاب یا ابنة فهر | هو داء فی الاجتماع وخیم |
کل شیء إلى التجدد ماض | فلماذا یقر هذا القدیم ؟ |
اسفری فالسفورللناس صبح | زاهر والحجاب لیل بهیم |
اسفری فالسفور فیه صلاح | للفریقین ثم نفع عمیم |
زعموا ان فی السفور انثلاما | کذبوا فالسفور طهر سلیم |
لایقی عفة الفتاة حجاب | بل یقیها تثقیفها والعلوم |
وقال أیضا:
مزقی یا ابنة العراق الحجابا | أسفری فالحیاة تبغی انقلابا |
مزقیه واحرقیه بلا ریث | فقد کان حارسا کذابا |
وله أبیات أخرى فی دیوان (الزهاوی، طبعة دار الدعوة، بیروت) أسرف فیها فی هجاء العرب ومدح الإنجلیز قال فیها:
تبصَّرْ أیها العربی واترکْ | ولاءَ الترکِ من قومٍ لئامِ |
ووالِ الإنکلیزَ رجال عدلٍ | وصدقٍ فی الفعالِ وفی الکلامِ |
وکتب فیه طه حسین: "لم یکن الزهاوی شاعر العربیة فحسب ولا شاعر العراق بل شاعر مصر وغیرها من الأقطار.. لقد کان شاعر العقل.. وکان معری هذا العصر.. ولکنه المعری الذی اتصل بأوروبا وتسلح بالعلم.."
وکتب فیه الشاعر العراقی فالح الحجیة فی کتابه الموجزفی الشعر العربی ومما قال فیه: (شعر الزهاوی یمتاز بسهولة الألفاظ واضح المعانی ثر الإنتاج وکذلک یتسم بالتأثر بالعلوم التی درسها واشتهر بالشعر الوطنی والاجتماعی والفلسفة والوصف وأنشد فی أغلب الفنون الشعریة.) هناک شارع سمی باسمه یقع فی الأعظمیة قرب البلاط الملکی وهذا الشارع یربط بین الطریق إلى جامع الإمام الأعظم ومنطقة الوزیریة العریقة فی بغداد.
کانت العداوة بینه وبین معروف الرصافی شدیدة (حیث قال الرصافی أشیاء کثیرة فی النیل من الزهاوی) ولکن فرصة مواتیة للزهاوی جاءت للرد الصاع صاعین للرصافی عندما سألوه عن رأیه فی أحمد شوقی (وهذا مجال لعداوة أخرى) فأجابهم قائلا بلهجته البغدادیة:
فی الوقت الذی کان کلاهما أستاذ بأدبه وشعره. هذا ما وثقه خالد القشطینی بمذکراته الطریفة عن هذا الصراع بین الشاعرین القمتین.
قال عنه العلامة الشاعر ولید الأعظمی: ((کان الزهاوی شدید الأعجاب بنفسه محبا للشهرة ویمیل إلى مخالفة الناس، ویدعی المعرفة بالعلوم کلها کالفلسفة والفلک والجاذبیة والتشریح مما أثار ضجة کادت تودی بحیاته، وهو شاعر مکثر، وشعره ثقیل غیر سائغ بسبب حشر النظریات العلمیة فیه، وکان یحسن اللغة العربیة والترکیة والفارسیة والکردیة، وشیئا من اللغة الفرنسیة، وترک عدة دواوین منها (الکلم المنظوم) ودیوان (اللباب)، ودیوان (الأوشال)، و(الثمالة)، و(رباعیات الزهاوی)، وهی ترجمة لرباعیات الخیام)).
توفی الزهاوی فی شهر ذی القعدة عام 1354 هـ، 1936م، ودفن بمشهد حافل فی مقبرة الخیزران فی الأعظمیة، وبنیت على قبره حجرة ودفن على مقربة منه علامة العراق الشیخ أمجد الزهاوی ابن أخیه. وکان الشیخ أمجد الزهاوی یبغضه فی الله, ولم یخرج فی جنازته لما مات.
أخذ الزهاوی العلوم العقلیة والنقلیة على ید علماء بغداد ونبغ فی مختلف المجالات العلمیة والفلسفیة، وکان نبوغه باللغة العربیة والشعر العربی طاغیا على بقیة تحصیلاته العلمیة. وله مؤلفات علمیة وأدبیة منها:
بلند الحیدری ولد فی بغداد فی 26 أیلول سبتمبر 1926 شاعر عراقی، کردی الأصل واسمه یعنی شامخ فی اللغة الکردیة. والدته فاطمة بنت إبراهیم أفندی الحیدری الذی کان یشغل منصب شیخ الإسلام فی إستانبول.
والد بلند کان ضابطا فی الجیش العراقی، وهو من عائلة کبیرة أغلبها کان یقطن فی شمال العراق ما بین أربیل وسلسلة جبال السلیمانیة، ومن هذه العائلة برز أیضا جمال الحیدری الزعیم الشیوعی المعروف والذی قتل فی انقلاب الثامن من شباط فبرایر عام 1963 مع أخیه مهیب الحیدری. وهناک إلى جانب بلند الأخ الأکبر صفاء الحیدری وهو شاعر بدأ کتابة الشعر بالطبع قبل بلند وله دواوین شعریة عدیدة مطبوعة فی العراق، وصفاء هذا کان یتصف بنزعة وجودیة متمردة، ذهبت به للقیام بنصب خیمة سوداء فی بساتین بعقوبة لغرض السکنى فیها، وهناک فی بعقوبة تعرّف على الشاعر الوجودی المشرد حسین مردان الذی بدوره عرّفه على بلند.
کانت بین الأخوین بلند وصفاء منافسة واضحة، فعندما کان صفاء على سبیل المثال ملاکما کان بلند ملاکما أیضا، وعندما برز اسم صفاء الحیدری فی ساحة الشعر العراقی ظهر اسم بلند لیتجاوزه وینال حظوة وشهرة فی العراق والعالم العربی. وکان صفاء یکتب رسائل لبلند ویخبره بأنه غطى علیه وانه حطمه الخ..
فی بدایة حیاته تنقل بلند بین المدن الکردیة ؛ السلیمانیة وأربیل وکرکوک بحکم عمل والده کضابط فی الجیش. فی العام 1940 انفصل الوالدان. ولما توفیت والدته التی کان متعلقا بها کثیرا فی العام 1942 انتقلت العائلة إلى بیت جدتهم والدة أبیه. لم ینسجم بلند فی محیطه الجدید وقوانینها الصارمة فحاول الانتحار وترک دراسته قبل أن یکمل المتوسطة فی ثانویة التفیض، وخرج من البیت مبتدءاً تشرده فی سن المراهقة المبکر وهو فی السادسة عشرة من عمره.
توفی والده فی عام 1945 ولم یُسمح لبلند ان یسیر فی جنازته. نام بلند تحت جسور بغداد لعدة لیال، وقام بأعمال مختلفة منها کتابة العرائض (العرضحالجی) أمام وزارة العدل حیث کان خاله داوود الحیدری وزیرا للعدل وذلک تحدی للعائلة. بالرغم من تشرده کان بلند حریصا على تثقیف نفسه فکان یذهب إلى المکتبة العامة لسنین لیبقى فیها حتى ساعات متأخرة من اللیل إذ کوّن صداقة مع حارس المکتبة الذی کان یسمح له بالبقاء بعد إقفال المکتبة. کانت ثقافته انتقائیة، فدرس الأدب العربی والنقد والتراث وعلم النفس وکان معجب بفروید وقرأ الفلسفة وتبنى الوجودیة لفترة ثم المارکسیة والدیمقراطیة، علاوة على قراءته للأدب العربی من خلال الترجمات. وتوفی بلند سنة 1996 فی مستشفى بنیویورک.
التعریف ب(احمد شوقی)
حمد شوقی علی أحمد شوقی بک (1868[1] - 13 دیسمبر 1932)، شاعر مصری یعد من أعظم شعراء العربیة فی جمیع العصور حسبما ذکر ذلک فی القاموس الشهیر (قاموس المورد) لقب بـ "أمیر الشعراء".
ولد احمد شوقی بحی الحنفی بالقاهرة فی 20 رجب 1287 هـ الموافق 16 أکتوبر 1868 لأب کردی وأم من أصول ترکیة وشرکسیة [2]، وکانت جدته لأمه تعمل وصیفة فی قصر الخدیوی إسماعیل،
وعلى جانب من الغنى والثراء، فتکفلت بتربیة حفیدها ونشأ معها فی القصر،
ولما بلغ الرابعة من عمره التحق بکُتّاب الشیخ صالح، فحفظ قدرًا من القرآن
وتعلّم مبادئ القراءة والکتابة، ثم التحق بمدرسة المبتدیان الابتدائیة،
وأظهر فیها نبوغًا واضحًا کوفئ علیه بإعفائه من مصروفات المدرسة، وانکب على
دواوین فحول الشعراء حفظًا واستظهارًا، فبدأ الشعر یجری على لسانه.
وهو فی الخامسة عشرة من عمره التحق بمدرسة الحقوق سنة (1303هـ = 1885م)، وانتسب إلى قسم الترجمة الذی قد أنشئ بها حدیثًا، وفی هذه الفترة بدأت موهبته الشعریة تلفت نظر أستاذه الشیخ "محمد البسیونی"، ورأى فیه مشروع شاعر کبیر"
ثم بعد ذلک سافر إلى فرنسا على نفقة الخدیوی توفیق، "وقد حسمت تلک الرحلة الدراسیة الأولى منطلقات شوقی الفکریة والإبداعیة. وخلالها اشترک مع زملاء البعثة فی تکوین (جمعیة التقدم المصری)، التی کانت أحد أشکال العمل الوطنی ضد الاحتلال الإنکلیزی. وربطته حینئذ صداقة حمیمة بالزعیم مصطفى کامل، وتفتّح على مشروعات النهضة المصریة.
طوال إقامته بأوروبا، کان فیها بجسده بینما ظل قلبه معلقًا بالثقافة العربیة وبالشعراء العرب الکبار وعلى رأسهم المتنبی. لکن تأثره بالثقافة الفرنسیة لم یکن محدودًا، وتأثر بالشعراء الفرنسیین وبالأخص راسین ومولییر. "
نلاحظ أن فترة الدراسة فی فرنسا وبعد عودته إلى مصر کان شعر شوقی یتوجه نحو المدیح للخدیوی عباس، الذی کان سلطته مهددة من قبل الإنجلیز، ویرجع النقاد التزام أحمد شوقی بالمدیح للأسرة الحاکمة إلى عدة أسباب منها أن الخدیوی هو ولی نعمة أحمد شوقی وثانیا الأثر الدینی الذی کان یوجه الشعراء على أن الخلافة العثمانیة هی خلافة إسلامیة وبالتالی وجب الدفاع عن هذه الخلافة.
لکن هذا أدى إلى نفی الشاعر من قبل الإنجلیز إلى إسبانیا 1915 وفی هذا النفی اطلع أحمد شوقی على الأدب العربی والحضارة الأندلسیة هذا بالإضافة إلى قدرته التی تکونت فی استخدام عدة لغات والاطلاع على الآداب الأوروبیة، وکان أحمد شوقی فی هذه الفترة مطلعا على الأوضاع التی تجری فی مصر فأصبح یشارک فی الشعر من خلال اهتمامه بالتحرکات الشعبیة والوطنیة الساعیة للتحریر عن بعد وما یبث شعره من مشاعر الحزن على نفیه من مصر، ومن هنا نجد توجها آخر فی شعر أحمد شوقی بعیدا عن المدح الذی التزم به قبل النفی، عاد شوقی إلى مصر سنة 1920.
فی عام 1927 بایع شعراء العرب کافة شوقی أمیرا للشعر، وبعد تلک الفترة نجد تفرغ شوقی للمسرح الشعری حیث یعد الرائد الأول فی هذا المجال عربیا ومن مسرحیاته الشعریة "مصرع کیلوبترا" وقمبیز ومجنون لیلى وعلی بک الکبیر.
اسمها: ماری إلیاس زیادة ، واختارت لنفسها اسم می فیما بعد.
توفیت فی القاهرة فی 17 /10/ 1941 م.
نص مختار
الیقظة
فلیحی الاستقلال التام!
فلتحی الحریة!
فلتعش مصر حرة مستقلة!
فلیحی الوطن!
انتبهنا یومًا على وقع هذه الأهازیج غیر المألوفة التی سرعان ما اهتدت إلى
مصبّها فی القلوب, کالماء یفیض فیتدفق على منحدر هُیئ له منذ أجل مدید.
الأفواج, أفواج المتظاهرین, تتقاطر من کل صوب. والأعلام التی طال علیها
العهدُ فی الحقائب تخفق فوق الرؤوس خفوق الألویة المنتصرة. وهتاف المئات
والألوف ینتظم متجمعًا فی نبرة واحدة وقیاس واحد, کأنه من صوتٍ واحد ینطلق.
والأصداء الشائعة یصدمها هنا وهناک ترجیعُ المواکب الجائبة أنحاء المدینة
فی هرج وتهلیل. والجوّ یدوی بارتطام الأصوات, وقرع الطبول, وعزف الآلات,
وزغردة النساء بین الهتاف والتصفیق.
وتمشت روحُ النشوة إلى الضیف والنزیل فأذابت ما بین الأجناس والشعوب
والمذاهب من جلید, وألغت حاسة التفرق وسوءِ التفاهم ضامَّة النفوس کما فی
اعتناق من التعاطف وحسن الوئام.
لمن یهتف الأجانب? وأی الألویة ینشرون? وعلام تنثر أیادیهم الریاحین وفرائد العطور?
أتراهم یحتفون بعید الوطنیة الشاملة لظهور طلائع الوطنیة عند شعب یستفیق
فتحییه حتى جنودُ الإنجلیز وضباطهم بالإشارة والتلویح, ویُحییه الجمیع
بالأصوات والألوان والأزهار?
نعم. فی ذلک الیوم من أواسط شهر مارس سنة 1919 وقد عبق الهواءُ ببشائر
الربیع, ونوَّرت البراعم الزهیة على الغصون, وسَرت فی الأجساد نفحة التجدید
کرسول من حیاة الأرواح, فی ذلک الیوم الغنی بتنبهِ الأرض بعد هجود الشتاءِ
استیقظت أمة الوادی الجاثم بین البحر والصحراءِ.
استیقظت الأمة وهتفتْ. فإذا فی صوتها غضبة الأسود, ومفاداة الأبطال, وعزم الرجال, ومرح الأطفال, وحنو النساء, وصدق الشهام.
***
وتصرَّمت أیام الفرح والهناء بعد أیام الاحتجاج والمطالبة, فسارت الجماهیر وراء نعوش الموتى.
سارت کاسفة لدى زوال صور الحیاة, متهیبة حیال جلال الموت. لا إن العاطفة
المستجدَّة ظلت تجیش وتطمی حینًا بعد حین. وبصوت المفجوع الذی تزکى منه
التضحیةُ الحمیة, تهتف الجماهیر وراء الإعلام المنکسة:
فلیحى الوطن!
فلتحى مصر!
فلیحى ذکر شهداء الحریة!
یا للرعشة العجیبة تعرو النفس لنداء الحماسة والاستبسال! إن القلب عنده
جازعٌ والطرف دامع, أمام مشاهد الفوز ووراء نعوش الضحایا على السواء.
وکأنی خلال الألفاظ المتکررة فی الفضاء المجوف, سمعتُ مصر الفتاة تقول:
لقد کنتَ, أیها القطر, مسرحًا خالیًا منذ أجل طویل,
مسرحًا زیناته هذه السماءُ الزرقاء وهذه الصحراءُ العفراء وهذا اللیل
الناعم السحیق المغری إلى تلمس الأسرار, وهذه الشمس المشرقة أبدًا کمجد لا
ینقضی.
- کلّک, یا هذه الأجواء والمروج والبقایا والأمواه, إنما کنتِ مسرحًا خالیًا ینتظر.
لقد مللتِ شلال الذراری المتلاحقة فی ربوعک صامتة خانعة تجهل اسم الأمل والقنوط.
وانتظرتِ طویلاً طویلاً, انتظرت صوتًا یلیق بعلواء تاریخکِ العظیم.
وها قد آن الأوان فهببتُ فاسمعی!
اسمعی صوتی یخاطب الرعاة بین النخیل, والکهان فی الهیاکل, والفراعنة والبطالمة فی البلاطات والقصور.
یخاطب الغزاة والفاتحین من عتاة العهد القدیم والعهد الجدید,
قائلاً إن کل ما حلّ بی من نکبات وعلل أخرسنی حیناً ولکنه لم ینل من حیویتی!
لقد استیقظتُ, أیتها الأمم, استیقظ الشعبُ الصریع المستعبد!
استیقظ وأرسل کلمته الأولى:
کلمةً أسنى من الربیع, وأبقى من الارض, ترنّ فی قلبی فأزید وثوقًا بما أرید وأبتغی.
کلمة هی تتمة للماضی, وعهد للمستقبل. کلمة هی المنبه, والغایة, والوسیلة.
کلمة عمیقة رحیبة کالحیاة: الحریة!
- عرفت أوروبا العرب بفتوحاتهم الواسعة. ولم تکن لتصدق فی بادئ الأمر أن
سکان البادیة یحسنون شیئًا غیر النهب والسلب والتخریب. على أنها ألفَت مع
الزمن وجودهم فی الأندلس. ولما أن رأت أسبانیا مستمتعة بعیشٍ رغید فی أمان
وسلام, أرغم أهلها على الإقرار بأن العرب بارعون فی فنون السلم کما أنهم
متفوقون فی فنون الحرب. وما تأسست جامعة قرطبة العظیمة وطارت شهرتها إلى ما
وراء جبال البرنات, حتى توارد علماء الفرنجة یطلبون العلم على علماء
المسلمین.
- ومعلوم أن أوروبا مدینة للعرب بکتب جمة نقلها الیهود من العربیة إلى
العبریة ثم ترجمت إلى اللاتینیة ومنها إلى اللغات الأوروبیة الحدیثة. کما
أن فلسفة أرسطو لم تصل إلى علماء القرون الوسطی إِلاّ عن طریق العرب وبعد
تراجم أربع: من الیونانیة إِلی السریانیة, فالعربیة, فالعبرانیة,
فاللاتینیة.
وقد نشر الأستاذ سلامة موسى فی جریدة (البلاغ) المصریة مقالاً عن (العلوم
والحضارة, ونصیب العرب فیها) نقلاً عن مجلة (کونکست) الإنجلیزیة, جاءَ فیه:
(إن العلم الحقیقی دخل أوروبا عن طریق العرب لا عن طریق الإغریق, فقد کان
الرومان أمة حربیة وکان الإغریق أمة ذهنیة; أما العرب فکانوا أمة علمیة.
(فإنهم غزوا ممالک الشرق مثل الهند وفارس وبابل, وتعلموا منها کلَّ ما
استطاعت هذه البلاد أن تقدمه لهم. ولم یقتصر علمهم على الصنائع الیدویة مثل
النسج والدباغة والصباغة التی اشتهر بها الشرق. ولکنهم تعلموا أیضًا جمیع
ما یمکن تعلمه من الهندسة والطب والمیکانیکیات.
(وقد أحرق البطریرک کیرلس مکتبة الإسکندریة فی القرن الخامس, فهجر آلاف من
العلماء تلک المدینة إلى فارس واستوطنوها. فلما ظهر العرب عادوا فجمعوا تلک
المعارف المشتتة, بل أضافوا إِلیها).
(ثم انتشروا فی الغرب, وجازوا البحر إلى أسبانیا حیث لا یزال شاهداً على
عبقریتهم مسجدا قرطبة والحمراء. وقد کان سکان مدینة قرطبة یزیدون عن
الملیون فی القرن الثالث عشر. وکانت شوارعها مبلطة ومضاءَة. وکان فیها ما
لا یحصى من الحمّامات. وکان فیها نحو مائة مستشفى عمومی. ولعل القارئ یدرک
قیمة ذلک إذا عرف أن شوارع باریس لم یوضع علیها البلاط إِلا فی ختام القرن
الخامس عشر ولم یکن فی لندن فی نصف القرن السادس عشر مصباح واحد فی
شوارعها. أما الحمامات والمستشفیات فلم تعرفهما هاتان المدینتان إِلا بعد
قرون.
(فنحن مدینون للعرب باستکشافاتهم العلمیة أکثر مما نحن مدینون لهم بثقافتهم
أو فنونهم. فهم روَّاد الزراعة العلمیة والتربیة العلمیة للدواجن. وقد
زادوا معلوماتنا عن الکیمیاء ونوامیس البصر, وعرفوا حمض الکبریت وحمض
النیترات. وهم الذین علمونا الحساب والجبر وأضافوا الصفر إلى الأعداد
الهندیة التسعة. وکان الناس قبلاً یعتمدون على الهندسة فی تقدیراتهم,
فاخترعوا الحساب الأعشاری. وکان علماء العرب یعتمدون على المشاهدة فی
أبحاثهم بخلاف الإغریق فإِنهم کانوا یعتمدون على الفلسفة. ولکن العلم لا
یرقى إلاّ بالمشاهدة والتجارب. وقد استعمل العرب المغناطیس کما أنهم
استخدموا البوصلة فی الملاحة) اهـ.
کذلک أدَّى العرب إِلی الإنسانیة ما على الأمم الکبیرة من واجب النفع
والإفادة. انتشرت لغتهم وحضارتهم أیما انتشار فکانوا صلة أمینة, صلة خیر
وضیاءٍ بین العصور الخالیة والقرون الحدیثة. ولما هبط الصلیبیون الشرق
عادوا إِلی بلادهم یحملون بعض أنظمة العرب التی اطلعوا علیها فی رحلتهم.
فاقتبسلها الأوروبیون وقدروها قدرها. وعلى ذلک الأساس العربی المتین أقامت
أوروبا صرح مدنیتها الحدیثة
من کتاب (بین الجزر والمد), 1924
رد مع الاستدلال
التعریب بـ(سلیم برکات)
وائی وشاعر وأدیب کردی من سوریا من موالید عام 1951
فی مدینة القامشلی، سوریا، قضى فترة الطفولة والشباب الأول فی مدینته
والتی کانت کافیة لیتعرف على مفردات ثقافته الکردیة بالإضافة إلى الثقافات
المجاورة کاڵاشوریة والأرمنیة. انتقل فی عام 1970 إلى العاصمة دمشق لیدرس الأدب العربی ولکنه لم یستمر أکثر من سنة، ولینتقل من هناک إلى بیروت لیبقى فیها حتى عام 1982 ومن بعدها انتقل إلى قبرص وفی عام 1999 انتقل إلى السوید...
أعماله تعکس شخصیة أدبیة فریدة، کما کانت أعماله الشعریة الأولى تنبئ
بمولد أدیب من مستوى رفیع... وبالفعل أتت أعماله التالیة لتقطع أشواط
وأشواط فی عالم إبداعی لم یعتد علیه قرآ و الأدب المکتوب باللغة العربیة.
کما جاءت أعماله مغامرات لغویة کبری، تحتوی على فتوحات فی الدوال والمعانی
والتصریفات.
لم أرَ کاتباً ینفذ إلى عمق الموجودات مثل سلیم، فیتحدث بلسان
الموجودات واللاموجودات ویحس بنبض الأرواح فی کل ذرة یصل إلیها نظره أو
یمتلئ بها إدراکه المتراکم. حتى تفهم سلیم علیک أن تصادق الظلال والنور
والفراغ والریح وما ینتظر دوره فی رحم الأرض لیخرج من المعدوم إلى الموجود
ولیستمر بعدها فی رحلته فی الأطوار التی خلقها اللـە.
(أعماله
کل داخل سیهتف لأجلی، وکل خارج أیضاً (شعر)
هکذا أبعثر موسیسانا (شعر)
للغبار، لشمدین، لأدوار الفریسة وأدوار الممالک (شعر)
الجمهرات (شعر)
الجندب الحدیدی (سیرة الطفولة) (سیرة)
الکراکی (شعر)
هاته عالیاً، هات النّفیر على آخره (سیرة الصبا) (سیرة)
فقها و الظلام (روایة)
بالشّباک ذاتها، بالثعالب التی تقود الریح (شعر)
کنیسة المحارب(یومیات)
أرواح هندسیة (روایة)
الریش (روایة)
البازیار (شعر)
الدیوان (مجموعات شعریة فی مجلد واحد) (شعر)
معسکرات الأبد (روایة)
طیش الیاقوت (شعر)
الفلکیون فی ثلثا و الموت: عبور البشروش (روایة)
الفلکیون فی ثلثا و الموت: الکون (روایة)
الفلکیون فی ثلثا و الموت: کبد میلاؤس (روایة)
المجابهات، المواثیق الأجران، التصاریف، وغیرها (شعر)
أنقاض الأزل الثانی (روایة)
الأقراباذین (مقالات فی علوم النّظر)
المثاقیل (شعر)
الأختام والسدیم (روایة)
دلشاد (فراسخ الخلود المهجورة) (روایة)
کهوف هایدراهوداهوس (روایة)
المعجم (شعر)
ثادریمیس (روایة)
موتى مبتدئون (روایة)
السلالم الرملیة (روایة)
الأعمال الشعریة (مجموعات)
شعب الثالثة فجرا من الخمیس الثالث (شعر)
لوعة الألیف اللا موصوف المحیر فی صوت سارماک (روایة)
ترجمة البازلت (شعر)
هیاج الإوزّ (روایة)
التعجیل فی قروض النثر (مقالات)
منبع: ویکی پدیا